ساعت چهار و پنجاه دقیقۀ صبح است که از خواب بیدار می‌شوم. پتویم را کنار می‌زنم. به  محمدصدرا نگاهی می‌اندازم، سرش روی زمین افتاده است. او را بلند می‌کنم و روی تشکش می‌خوابانم. کمی شانه‌ام درد می‌گیرد. کمی بی‌جون شدم. از روی تشک بلند می‌شوم، ابتدا به دستشویی می‌روم، نگاهی به آینه می‌اندازم، به صورتم و به چشم‌هایم در آینه نگاه می‌اندازم. کمی می‌ترسم، نه از آن‌چیزی که در آینه است، از افکار درهم و برهمی می‌ترسم که در ذهنم است. گاهی اوقات دوست دارم به موضوعات ماورالطبیعه نگاهی بیاندازم. هم دوست دارم اطلاعاتی از آنها داشته باشم و هم بتوانم در داستان‌هایم از آنها استفاده کنم. چندوقت پیش درمورد آینه‌ها مطالبی را خواندم و کلیپی را دیدم. حتی الان که دارم می‌نویسم، کمی ترس به جانم افتاده.

مطلبی را خوانده بودم که اگر ده دقیقه به آینه نگاه کنید البته نگاه که نه زل بزنید، چیزی را که در آینه می‌بینید خودتان نیستید.

داستان‌هایی را هم خوانده‌ام که ترجیح می‌دهم چند ساعت دیگر آن را بنویسم. الان می‌خواهم ذهنم را به سمت دیگری بکشانم. وقتی ترس به ذهنم می‌آید دوست دارم به سمت دیگری بکشانمش.

وقتی که تشنه‌ام شد، به سمت یخچال رفتم، آن چیزی که همراهم بود، سایه‌ی سیاهم بود، البته سایه‌ای که رنگ عوض می‌کند، سایه رنگش در روز به خاکستری در می‌آید، سایه البته در روز گاهی ناپدید می‌شود. وقتی بیرون از خانه می‌روم، او همراهم است، گاهی جلوی پایم است و گاهی پشت کمرم پنهان می‌شود. شاید باور نکنید، من گاهی اوقات از سایه‌ام هم می‌ترسم.

ترسم یک دلیل عمده دارد. البته از کودکی می‌ترسیدم. نمی‌دانم چرا این ترس همراهم بود و هیچ وقت رهایم نکرد. از تنهایی و تاریکی هم می‌ترسیدم و از چیزهایی که دیده نمی‌شوند.

البته از ترس‌هایم می‌توانم استفاده کنم. ترس برایم فایده داشته. چون من دوست دارم داستان‌های ترسناک بنویسم و تبدیل شوم به یک ترسناک نویس؛ فکر می‌کنم ترسناک نویس‌ها فشار زیادی را تحمل می‌کنند، فشارِ ترس. جوری است که حتی خواب را بر آنها حرام می‌کند. شاید بعضی از این ترسناک نویس‌ها نیمه‌های شب از خواب بپرند، چون فکر می‌کنند، کسی در کنار ِدر اتاق‌شان ایستاده و به آنا زل زده. ترسناک نویس‌ها کتاب‌های ترسناک می‌خوانند و وقتی به آن جای کتاب می‌رسند که ترس وجودشان را فرا می‌گیردف کتاب را می‌بندند. اما روح کتاب بعد از مدتی انها را به سمت خود می‌کشد. مدام یک چیزی در ذهن ترسناک خوان می‌آید و می‌خواهد بداند در آن جنگل ممنوعه‌ی تاریک که هرکس در آن پا بگذارد، به بدترین شکل، ارواح او را میکشند، چه بلایی سرِ شخصیت‌ها آمده؟

ترس در کتاب‌های ژانر وحشت، تاثیرش از فیلم‌ها بیشتر است و بیشتر در ذهن باقی می‌مانند. چون خواننده آنها را در ذهنش تصویر سازی می‌کند و وقتی که تصویر سازی می‌کند، در ذهنش ضبط می‌شود، درست مثل یک نوار ویدئویی.

اما وقتی یک فیلم ترسناک می‌بینی شاید تا چند روز اثرش در ذهنت باقی بماند.

بعضی‌ها به من می‌گویند وقتی که می‌ترسی، چرا می‌خوانی یا می‌بینی مگر دیوانه‌ای؟

شاید این چوری از دیوانگی باشد. مگر می‌شود از چیزی ترسید، اما به دنبالش رفت. درست است که یک دیدگاهی در قانون جذبی‌ها وجود دارد و می‌گوید باید به سوی ترس رفت. اما آن ترسی که باعث ترست شود، را خیلی‌ها به سمتش نمی‌روند. من ترس‌های زیادی در وجودم دارم از حشره گرفته تا حیوان‌ها. از سایه گرفته تا تاریکی. فکر می‌کنم چیزی در دنیا نیست که مرا نترساند. هرچیزی می‌تواند باعث ترسم شود.

اما گفتم من از آن ترس‌ها می‌توانم در داستان‌هایم استفاده کنم. ترس‌هایم منبع خوبی برای ایده2هایم هستند. خواندن ترس و وحشت و فضای ترسناک باعث می‌شود که من هم یاد بگیرم چگونه یک فضای ترسناک ایجاد کنم و بنویسم. چگونه از محیط و زبان بدن استفاده کنم تا ترس شخصیت را نشان دم. وقتی که یک فیلم ترسناک را می‌بینم، کلی به من ایده می‌دهد تا از ان بری داستان‌هایم استفاده کنم. من زمانی‌که یک فیلم می‌بینم یک قلم و دفتر نیز کنارم است و ان ایده‌ای که در فضای تاریک یک فیلم است، می2نویسم. آن چیزی را که از فیلم یاد می‌گیرم را یاداشت می‌کنم.

مثلا یکی از فیلم‌هایی که چندماه پیش دیدم، اما دنبالش نکردم، سریال سابرینا بود. دختری که دورگه است و وقتی به یک سن خاص می‌رسد، باید کتابِ مخصوصی را در جنگل با خون خود امضا کند.

در این فیلم از خیلی چیزها استفاده کرده بود، یکی از آنها خرافات بود. خرافات منبع خوبی برای داستان‌های ترسناک هستند. از حیوانات مرده استفاده شد بود، برای اطلاع دادن از یک اتفاق شوم. ا زحشراتی مانند عنکبوت سیاه استفاده شده بود برای یک خواسته شوم.

و می‌توانم بگویم گرچه این فیلم‌ها و داستان‌ها ترس را به من تزریق می‌کنند، اما خیلی چیزها را می‌توانم از آنها یاد بگیرم که چگونه از یک چیز استفاده کنم و آن را تبدیل به ترسش کنم؟ از هرچیز بهره بگیرم تا یک رازِ ترس آور در آن ایجاد کنم. آری ترس. ترس چیزی است که آدرنالینم را بالا می‌برد، چشم‌هایم گشاد می‌شود. در آن لحظه قلبم تند می‌زند. شاید در ان لحظه  چشمانم را ببندم. اما

بعد از ان ترسِ لحظه2ای خوشحال می‌شوم. انگار جیزی در رگ‌هایم جریان می‌یابد، شاید رنگ رگ‌هایم عوض شود. از یک  چیز خوشحال می‌شوم: ایده‌ی جدیدی توی ذهنم امده. چیز جدیدی از ترس و موقعیتش یاد گرفتم که اگر ان داستان را نمی‌خواندم و یا آن فیلم را نمی‌دیدم، چیزی از آن نمی‌دانستم. ترس هم باعث ترسم می‌شود و هم خوشحالی.

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *