
کلمات و خواندنشان + نقششان در محتوایِ فکرمان
وقتی در ابتدای صبح جملاتِ یک کتاب را میخوانم.کلمات در ذهنم نقش میبندند. من به آنها فکر میکنم. سعی میکنم نقشی برای آنها پیدا کنم. یک کلمه محتوایِ فکرم
وقتی در ابتدای صبح جملاتِ یک کتاب را میخوانم.کلمات در ذهنم نقش میبندند. من به آنها فکر میکنم. سعی میکنم نقشی برای آنها پیدا کنم. یک کلمه محتوایِ فکرم
وقتی غم به سراغم میآید، از موضوعی ناراحت میشوم و آن در ذهنم میچرخد. اول: سرم داغ میشود، سرم نبض میزند و تیر میکشد. در پیشانیم، رگی تند میزند.
از کنارِ چشمانت، نوری میگذرد.چشمانت را باز میکنی،پتویت را کنار میزنی. دستانت را بررویِ زمین تکیه میدهی و بلند میشوی. چند قدمِ آهسته برمیداری. دستت را به سویِ تلفنِ
حالا که انگشتانم صفحه کلیدهای سیاهِ حروف را لمس میکند . صدای تیکتیکشان را در گشوم میشنوم که آنها بر مغزم سرک میکشند، گویی دستی میخواهد این کلمات را
گاهی اوقات که میخواهی بنویسی نمیدانی از کجا شروع کنی و از چه بنویسی. و تصور میکنی که ایدهای در ذهنت نمیچرخد. اما نباید بر خود سخت بگیری. از
گاهی اوقات پیش میآید که حال و حوصله و انرژی برای انجامِ کاری را ندارم. برخی اوقات هدفم رو دور از ذهنم تصور میکنم و یا شاید آن را
وقتی در ابتدای صبح جملاتِ یک کتاب را میخوانم.کلمات در ذهنم نقش میبندند. من به آنها فکر میکنم. سعی میکنم نقشی برای آنها پیدا کنم.
وقتی غم به سراغم میآید، از موضوعی ناراحت میشوم و آن در ذهنم میچرخد. اول: سرم داغ میشود، سرم نبض میزند و تیر میکشد. در
از کنارِ چشمانت، نوری میگذرد.چشمانت را باز میکنی،پتویت را کنار میزنی. دستانت را بررویِ زمین تکیه میدهی و بلند میشوی. چند قدمِ آهسته برمیداری. دستت
حالا که انگشتانم صفحه کلیدهای سیاهِ حروف را لمس میکند . صدای تیکتیکشان را در گشوم میشنوم که آنها بر مغزم سرک میکشند، گویی دستی
گاهی اوقات که میخواهی بنویسی نمیدانی از کجا شروع کنی و از چه بنویسی. و تصور میکنی که ایدهای در ذهنت نمیچرخد. اما نباید بر
گاهی اوقات پیش میآید که حال و حوصله و انرژی برای انجامِ کاری را ندارم. برخی اوقات هدفم رو دور از ذهنم تصور میکنم و
آخرین دیدگاهها