اسمم را صدا زد بارها و بارها. اما نتوانستم پیدایش کنم. گشتم و گشتم اما نتوانستم پیدایش کنم.

همه جا تاریک بود مثل قیر.

انگار تاریکی داشت مرا با خود به درونش می‌کشید.

صدای کاغذ می‌آمد. انگار کسی داشت کاغذی را پاره‌پاره می‌کرد. سر جایم ایستادم. دور و برم هیچ چیز را نمی‌توانم ببینم. همه چیز سیاه است مثلِ پوستِ کوسه. تاریکی لیز است. هرچه که می‌خواهی از آن دور شوی. اما وقتی که پایت را نوکش بگذاری تو را سریع با خود می‌کشد.

وقتی که به تاریکی نگاه می‌کنی، آن تو را می‌بلعد. مثل یک هیولا وجودت را می‌جود.

باز صدایم زد. صدایش را شنیدم. اما این بار آرام‌تر. انگار از ته چاه صدایش در می‌آمد.

فکر می‌کنم دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانم نور را ببینم. کم‌کم دارم جزئی از تاریکی می‌شوم. جزئی از خلأ. جزئی از پوچی.

وقتی که رنج می‌کشی پوچی جزئی از وجودت می‌شود. چرا فکر می‌کنیم پوچی معنادار نیست؟

پوچی تو را از پیله بی‌جانت جدا می‌کند. شاید از ورای پوچی بتوانی رهایی را تجربه کنی.

من حالا به پوچی رسیدم. چرا همه‌مان از تاریکی فرار می‌کنیم. چرا از اینکه نتوانیم دیگر جلوی پای‌مان را ببینیم می‌ترسیم؟

احساس بی‌وزنی دارم. وقتی که وجودم را خلأ پر می‌کند. فکر می‌کنم خلأ بهتر از پوچی است. قبلا فکر می‌کردم هر دو یکی هستند اما حالا می‌فهمم آن چیز که می‌تواند ویرانم کند پوچی است. آن صدا همان صدای پوچی است که صدایم می‌زند. من در حفره فرو می‌روم و خودم جرئی می‌شوم که دیگری را صدا می‌زنم. اگر صدایم را بشنوی من تنها نیستم و اینجا روشن‌تر می‌شود مثل روز. روزهایی پر از پوچی. حالا من مهتابی هستم در دلِ خلأ.

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *