روزها برایم جوری است که انگار در یک بشکه افتاده‌ام. نوری به سویم نمی‌آید.

بعد از جنگ سخت است که به همان حالت اول برگردم. شب قبل نسبت به شب‌های دیگر توانستم بهتر بخوابم. همان طور که در رختخواب این‌پهلو و آن‌پهلو می‌شدم، در تلفن همراهم تصاویری را بالا پایین می‌کردم. همان‌گونه که تصاویر را می‌دیدم به حرف‌های دوستم زهرا فکر می‌کردم که دیروز با هم صحبت می‌کردیم.

پشت سرم درد می‌کرد. اما حتی حوصله نداشتم که بلند شوم و یک قرص بالا بیندازم و آن را بخورم.

با خودم گفتم:« این چه وضعیت کوفتی است که در آن گیر کردم؟ تا کی می‌خوام به این وضعیت ادامه بدم؟»

حتی خودم هم از خودم خسته شدم.

به پیام‌هایی که بین من و زهرا رد و بدل شده بود نگاه کردم. یکبار دیگر ویس‌هایش را گوش دادم.

در بی‌حوصله‌ترین حالت ممکن دراز کشیده بودم.

حسودیم می‌شد به همه آن‌هایی که به روال عادی زندگی‌شان دارند ادامه می‌دهند. احساس می‌کنم زندگی همه روی دور تند دارد می‌چرخد یا آنها پاهای‌شان را روی پدال گازشان گذاشته‌اند و با صدای ویژویژ تندی از جلوی من سبقت می‌گیرند. اما من همان‌جا ایستاده‌ام هرچه پایم را روی پدال فشار میدهم آب از آب تکان نمی‌خورد. چرا هر کاری می‌کنم نمی‌توانم تکانش دهم؟

چرا یکهو همه چیز تغییر کرد؟

چرا من نمی‌توانم؟

چرا نمی‌توانم؟

چرا زمین و زمان برایم به هم ریخت. من الان زنده‌ام. پس چرا نمی‌توانم حرکت کنم؟

زهرا حالم را پرسید گفتم:« بی‌حوصله‌ام اما دارم ادامه میدم. اگر ادامه ندم چه کار کنم؟»

اما او آرام بود، گفت:« طول می‌کشه. یادته دوران کرونا چقدر سخت بود. اما بخدا نگاه کنی می‌بینی همه چی آرومه خداروشکر.»

سپس ادامه داد:« چرا نمی‌نویسی احساساتت رو؟ خالی میشی‌ها. یکم ژورنال کن.»

گفتم:« اتفاقا احساساتم رو می‌نویسم تا حدودی خالی میشم ولی دوباره چند ساعت بعد برمی‌گرده.»

زهرا گفت:« طول می‌کشه. یکم فرصت بده.»

به او گفتم:« اما همه چیزم به هم خورده. هیچ چیز سرِ جاش نیست.»

و او جواب داد:« خب مثل مریضیه که تا قرص میخوری بهتر میشی دوباره برمی‌گرده درکت می‌کنم.»

و سپس پیشنهاد داد:« یکم برو بیرون. اگه وقت داری و حال داری. اگه کار تمیز کردنی داری که سبک میشی. اگه تونستی یکم کتاب بخون. یکم یادت میره برای چند دقیقه. یکم تونستی یه آشپزی جدید یه کیک هرچی که فقط خودت رو درگیر کنی.»

سپس از سبک خودش برای آرام سازی برایم توضیح داد:« من می‌دونی چه کار می‌کنم. دائم مثل رادیو داره گوشیم از این پادکست به پادکست بعدی میره و چون درگیر این‌ها هستم دیگه چیزی به ذهنم نمیاد که نابودم کنه و زمان و فرصت میدم تا همه چیز رو ترمیم کنه. نشخوار فکری‌ام بخاطر پادکست خوب شد.»

نظرش این بود:« وقتی چیزی رو یاد می‌گیری هم احساس ارزشمندی می‌کنی هم یادت میره چیزایی که توی ذهنته. هم به آینده امیدوارتر میشی. هم انرژی می‌گیری برای حال خوبت.»

در ادامه صحبت‌هایش پیشنهاد داد:« ببین مغزت الان به چه غذایی نیاز داره. اگه آرامشت کمه برو مدیتیشن. اگه از لحاظ روانی حالت خوب نیست برو منظومه شخصی، این نقطه و فراز قوچیان رو گوش بده. اگه می‌خوای خیلی بی‌ربط به حالت یاد بگیری برو پادکست کتاب جیبی و صلح درون رو گوش بده.»

هنوز در رختخواب بودم و داشتم به مکالمه دیروزم فکر می‌کردم.

نباید در این بی‌کسلی‌ام می‌ماندم. باید کاری برای خودم انجام می‌دادم. همیشه قدم‌های اول سخت است.

وقتی که از جایم بلند شدم و زیر کتری را روشن کردم. فکرم داشت دوباره مرا با خود می‌برد به همان شبِ آخری که قصد داشتم فردایش به شمال بروم. دودل بودم. زمانی مصمم شدم که جت جنگی از بالای سرِ منزل مادرم پرواز می‌کرد و می‌گذشت. دو پسرم در حال بازی بودند و پدر و مادرم هم خوابیده بودند.

بنزین آن روزها گیر نمی‌آمد که همسرم ما را بخواهد از تهران ببرد. از آن طرف خواهرهایم تماس می‌گرفتند و می‌گفتند:« تنها کسی که الان جاش بده تویی. هرطور شده باید فردا از تهران خارج بشی.»

چه شب وحشتناکی بود. درمانده شده بودم. شروع کردم به گریه کردن.

همان لحظه بود که یکی از دوستان مجازیم پیام داد. حالم را پرسید. گفتم:« نگرانم. می‌ترسم.»

او گفت:« خب جنگه. باید بترسی. باید نگران باشی. ولی آروم باش. آرامشت رو حفظ کن.»

همان روز ظهر پیام داده بودم و حالش را پرسیده بودم و او خیلی کوتاه جواب داده بود:« خوبم.»

همان لحظه از من معذرت‌خواهی کرد و گفت:« ببخشید نتونستم جوابت رو بدم. اون لحظه سردخونه بودم. شوهردخترعمه‌م وقتی داشته از سر کارش برمی‌گشته توی این انفجارا کشته شد. به جز اون دو نفر دیگه از اعضای فامیل‌مون هم مُردن.»

سپس ادامه داد:« یه دختر 6 ساله داره. الان نمی‌دونیم چه جوری باید بهش بگیم باباش مرده. چند روز دیگه تولدشه.»

تمام بدنم سرد شده بود. مغزم داغ شد.

خدایا چه جوری میشه به یک دختر خردسال خبر داد پدرش مرده. وای خدای من.

داشتم به او فکر می‌کردم.

خبر مرگ مرا درمانده‌تر کرد. به جاده‌ها فکر می‌کردم و بی‌امنیتی‌شان. اگر بنزین گیرمان نیاید باید خودم با دو پسرم با وسیله نقلیه دیگری از تهران می‌رفتیم.

دوستم گفت:« نگران نباش. اون جوریا هم نیست. جاده‌ها امنیت دارن.»

در برابر همه اتفاقات احساس ضعف کردم.وقتی از احساس درماندگیم به او گفتم. او جواب داد:« تو قوی هستی از پسش برمیای. فقط فردا هرچه زودتر از تهران برو بیرون.»

وقتی صدای قل‌قل کتری را شنیدم. هنوز داشتم اتفات دیگری را در ذهنم مرور می‌کردم. همان شبی که از خانه خواهرم در گیلان به روستای پدری‌مان رفتیم. همان شب صدای انفجار مهیبی نیمه‌های شب شنیدیم. به حدی صدا بلند بود که خانه عمه‌ام را تکان داد. احساس کردم زمین دارد می‌ترکد و چاله بزرگی درست می‌کند.

من تا کی می‌توانستم به این اتفاقات فکر کنم. فکرها مرا با خود می‌بردند. ذهن اینجوریه به افکار و خاطرات بد بیشتر توجه می‌کند.وقتی که چای دم‌کرده را در فنجان خالی می‌کردم. به پیشنهاد دوستم زهرا، پادکست این نقطه را پِلِی کردم.

باید زمان‌های زیادی را برای مغزم خالی می‌کردم تا ذهنم را بتوانم آرام کنم. اگر ذهنم آرام نشود نمی‌توانم به همان مرضیه قبلی برگردم. به هیچ کدام از برنامه‌هایم نمی‌توانم برسم. کلی کار تلنبار شده داشتم که باید یکی‌یکی انجام‌شان می‌دادم و همین کارهای تلنبار شده باعث استرسم شده بود. هر بار که می‌آمدم کتابی بخوانم یا چیزی بنویسم فکرها آزادم نمی‌گذاشتند.

صدایش را شنیدم. فکر می‌کنم نامش حسین علیزاده بود. ولی این را مطمئنم که به حسین آئوورا معروف بود.

صحبت‌هایش پخش شد:

در طول روز چند بار به خودت سر بزن. ببین فکرات چی هستن؟ ببین توجهت کجاست؟ ببین چه جمله‌هایی توی ذهنت داره تکرار میشه؟ توی این مرحله تلاشی برای تغییر نکن. هدف فقط آوردن توجه و آگاهی به محتویاتِ ذهنه. یکی از مهمترین رو‌ش‌ها ژورنالینگ نوشتنه. می‌تونیم یه تجربه مثلا از دیروز تشریح کنیم. بخش‌بخش کنیم و توجه کنیم به ینکخ کجا وارد بازی منفی‌گری ذهن شدیم و با آشنایی باهاش آمادگی بیشتری خواهیم داشت و حواس‌مون بیشنر جمعه.

بعد از آگاهی تعادل برقرار کردن بین جنبه‌های مثبت و منفی هر اتفاقه.

مغز روی چیزی تمرکز می‌کنه که بهش احساس خوبی نداری. بخشی که تو باید وارد عمل بشی اینه که تعادل برقرار کنی. با به یادآوری تمام کارهای خوبی که دیروز انجام دادی. توی این روش افکار منفی رو از بین تمی‌بریم. فقط کفه ترازوی افکار مثبت رو کمی سنگین‌تر می‌کنیم.

قدرت ما در این مرحله هدایت کردن توجهه به سمت نیمه پر لیوان. بزار افکار مینفی باشن فقط بهشون توجه نکن. به کارهای خوبی که کردی. به جاهایی که رفتی . به قدم مثبتی که برداشتی. اونا رو به یاد بیار. روی احساسات مثبت زندگیت کمی مکث و صبر کن. سریع ازش نگذر.

زمانی که چایم را نوشیدم و پادکستم را گوش دادم. داشتم به آن بوی هلی که از گلویم پایین می‌رفت فکر می‌‌کردم. به تصمیمی که یک هفته پیش گرفته بودم توجه کردم. می‎‌خواستم در یک رشته ورزشی ثبت‌نام کنم. اما دودل بودم. دوست داشتم زومبا را تمرین کنم. اما بدنسازی و کراسفیت هم بدم نمی‌آمد. ولی فعلا نمی‌توانستم. بعد از اینکه اسباب‌کشی کردم باید یک رشته ورزشی را انتخاب می‌کردم.

تصمیم دیگری که گرفتم این بود یک روزهایی را در هفته انتخاب کنم و به مکان‌های دیدنی تهران بروم. با دوستانم قرار بگذارم و به جاهای جدیدی بروم.

اگر می‌خواهم ذهنم آرام‌تر شود باد خودم را شلوغ کنم. اگر در جمع‌هایی باشم که دوست دارم و در آن مکان‌ها شروع کنم به خواندن و نوشتم خیلی آرام‌تر میشوم.

خودمم را هم باید به گوش دادن زیاد به پادکست عادت دهم.

کتاب‌های فلسفی و رواقی‌گری هم می‌تواند دید بهتری به من دهد. باید برای روزم برنامه درستی بچینم. به جاهای مختلفی بروم مثل کافه یا کتابخانه، پارک یا هرجای دیگری. باید وقتم را بیشتر جوری بگذرانم که در اجتماع باشم. حتی خواندن و نوشتن هم در جایی که خلوت نباشد انجام دهم.

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *