الان که مشغول تایپ کردنم، انگار توی حالت خلسه دارم می‌نویسم. نمیتونم بگم کامل به وضعیت طبیعی گذشته برگشتم یا نه؟ لپ‌تاپم را روشن کردم و بدون اینکه خودم متوجه باشم، دیدم توی صفحه‌ام هستم و انگشتانم دوست داشتند بنویسند. روزهای پرتلاطمی را در روزهای جنگ همه‌مان گذراندیم. روزهایی که احساس می‌کردم قرار نیست هیچ وقت روزهایم عادی و بدون دلهره باشد. روزهایی که گذشت تنها چیزی که نیاز داشتیم امید بود.
در آن روزها اطرافیان‌مان را بهتر شناختیم. آدم‌هایی سراغ‌مان را گرفتند که هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردیم حالی از ما بپرسند. یک شب ناامید شده بودم. جت‌های جنگی از بالای سقف خانه‌مان صدایشان می‌آمد، زدم زیرِ گریه. وقتی که خیلی‌ها داشتند از شهر می‌گریختند و برای نجات جان اعضای خانواده‌شان به محل دیگری نقل‌مکان می‌کردند و من مانده بودم. بغضی ساعت دوازده شب گلویم را ترکاند. یک گوشه کز کرده بودم. دو پسرم هم با اسباب‌بازی‌های‌شان بازی می‌کردند. اما روحم جای دیگری بود. نفسم تنگ شده بود.
نیلوفر که در اینستا گاهی استوری‌های هم را قبلا جواب می‌دادیم. پیام داد. با من حرف زد. حالم را پرسید. حرف‌هایش و بودنش قوت قلبی برایم شد در آن روزهایی که می‌ترسیدم و نگران بودم. ریحانه و چند تای دیگر هم حالم را پرسیدند. هرکدام دیگری را دلداری می‌دادیم.
زهرا هم آن روزها قوت قلبی برایم بود. حرف‌هایش آرامشی بود برای روح خسته‌ام. انگار حرف‌هایش آبی بود روی آتش. جانم را تازه کرد. امیدم را به حداکثر و ترسم را به حداقل رساند. امیدوارم کرد به آمدن روزهای بهتر. در آن روزها بودنِ آدم‌ها و حرف زدن با آن‌ها مرا امیدوارتر و قوی‌تر می‌کرد. یادم نمی‌رود وقتی که در اوج ناامیدی بودم، دوست مجازیم با من حرف زد. به تک‌تک حرف‌ها و جملاتم گوش داد.
در آن لحظات، رهایم نکرد و کنار رنجم ماند و درکش کرد. به هیچ وجه قضاوتم نکرد که نباید بترسم. سعی نکرد امید واهی دهد. با حرف‌هایش آرامم کرد: طبیعیه. جنگه. باید بترسی.
وقتی در برابر جنگ احساس کردم سخت میتوانم دوام بیاورم. زمانی که احساس ضعف کردم. در برابر نقش مادریم حس شکستگی میکردم.
چند کلمه توانست نجاتم دهد: من میدونم تو قوی هستی.
وقتی که دلم داشت می‌ترکید. جملات نجاتم دادند. وقتی نگرانی داشت دیوانه‌ام می‌کرد کلمات نجاتم دادند. وقتی که بغضی راه گلویم را بسته بود، آدم‌هایی که حتی یک بار ندیده بودم‌شان نجاتم دادند و سعی کردند که من دوام بیاورم. در این روزها همه به هم کمک کردیم که دوام بیاوریم. همین طور که دیگران به من کمک کردند، من هم سعی کردم به دوستانِ دیگرم کمک کنم تا با هم دوام بیاوریم. قبل از اینکه جنگ شروع شود، دو تا از دوست‌های مجازیم پیشنهاد دادند تا در اپلیکیشن ایرانی گروهی دایر کنم و در آنجا از تجربیات داستان‌نویسی‌مان حرف بزنم.
چه خوب شد که آن گروه افتتاح شد!
در آن روزها ما یک گروه سه نفره بودیم. پای درددل و همدلی‌های‌مان ماندیم. از احساسات‌مان گفتیم. حرف زدیم. سعی کردیم ما سه نفر مأوایی باشیم برای یکدیگر. همدیگر را پیوند بزنیم. در آن روزها همدیگر را رها نکردیم و هر روز از حال هم و احساسات‌مان و داستان‌های روزمره‌مان باخبر می‌شدیم. گاهی با هم تلفنی حرف می‌زدیم. هر لحظه که می‌ترسیدیم یا ناامید می‌شدیم تلفنی صحبت می‌کردیم در هر ساعتی از شبانه‌روز.
در آن روزها ما دوستی‌های‌مان رنگ دیگری گرفت.

آن روزها هر کدام‌مان سعی داشت به دیگری کمک کند و آرامش دهد. هرچیزی انگار رنگ دیگری گرفته بود.

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *