سایه کسی پشت در بود. جرأت نداشت در را باز کند. فقط کفش‌های سیاهی را می‌دید که از زیرِ در نمایان بودند. می‌دانست هر لحظه سایه دستگیره را می‌چرخاند و می‌آید تو. قلبش به شدت می‌کوبید. خودش را بیشتر به لبه تخت چسباند. شاید فکر می‌کرد وقتی خودش را به آن بچسباند، او نتواند به او آسیبی برساند. مدام چشمش به آنها بود:«دستگیره در و کفش.»

انقدر به آن دو نگاه کرد تا پلک‌هایش روی هم افتادند. اما باز از لای چشم‌های نیمه‌بازش هرازچندگاهی به بالای سرش نگاه می‌کرد تا ببیند سایه‌ای بالای سرش ایستاده! اگر سایه‌ای بالای سرش ایستاده باشد چطور می‌توانست خودش را از مهلکه نجات دهد. از آن نیمه شبی که دستی نامرئی دور گردنش را فشار می‌داد، از شب و سایه می‌ترسید.

یک فکت در ذهنش تکرار می‌شد:« اگر نیمه‌شب از خواب پریدید، این را بدانید کسی بالای سرتان است و دارد به شما نگاه می‌کند.»

وقتی که صبح بیدار شد. به در نزدیک شد. آرام نفسش را بیرون داد. کفش خودش را دید. چرا یادش رفته بود، وقتی که نیمه‌های شب می‌خواست آب بخورد، کفشش را پشت در اتاقش گذاشته بود!

ترس حقیقت رو میتونه از پا دربیاره و شواهد رو مسموم کنه و ما رو به فرضیه‌های اشتباه و نتایج نامعقول سوق بده.

دیشب اجازه داده بود این دشمن بر او غلبه کند. دشمن او را کور کرد و حقیقت مشهود را از او دور کرد.

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *