وقتی که وارد اتاق مطالعهام شدم، اولین کاری که کردم، برداشتنِ یک کتاب از قفسه کتابهایم بود. دستم رفت سمت «عامه پسند». چند بار شعرهای این نویسنده را خوانده و متنهایی را در اینستاگرام از او دیده بودم.
دو سال پیش بود که این کتاب را خریدم. آن موقع تصور نمیکردم کتاب جالبی باشد و بخواهد جذبم کند. اما وقتی شروع کردم به خواندن. حسرت خوردم که چرا زودتر آن را نخواندم.
دوستی میگفت:« باید بعضی از کتابها خودشان بیایند سراغت.»
او وقتی کتاب برادران کارامازوف را خریده بود، این جمله را از او شنیدم.
راست میگفت کتابها خودشان وقتی که زمانش فرا برسد، تو را میکشانند سمتِ خودشان.
این کتاب به صورت یادداشت است و اتفاقات روزبهروز شخصیت اصلی « نیک بلان» را بیان میکند. من هنوز کامل کتاب را نخواندم و تمامش نکردم. اما میتوانم بگویم از ان کتابهایی است که دوست دارم چند بار آن را بخوانم.
بخوانم تا جملاتش در ذهنم ماندگار بماند.
بعضی توصیفاتش از شخصیتهای مختلف را میخواندم. نیشخندی میزدم. بعضی از آنها حالت طنز داشتند.
در صفحه دوم وقتی که توصیف یک زنِ خوشگل را از دیدِ بلان میخواندم، قبل از اینکه توصیفش را شروع کنم، جور دیگری آن را در ذهنم جمع و جور کردم و یک سناریو برای خودم چیدم. اما وقتی توصیفش را خواندم، شگفتزده شدم و حتی لبم به خنده باز شد:« اصلا منصفانه نبود. در همان نگاه اول خیلی خوشگل به نظر رسید. لباسش به قدری تنگ بود که تمام درزهایش از هم باز میشد. پاشنههای کفشش بس بلند بود، بیشتر شبیه به چوب زیر بغل بود تا پاشنهی کفش. مثل یک چلاق، که مست هم باشد، راه میرفت و تلوتلو میخورد.»
بعضی از توصیفاتش مانندِ همین خیلی اغراقآمیز و خندهدار است.
وقتی که این کتاب را میخوانی متوجه جسارت و رکگوئیاش میشوی.
در تمام یادداشتهایش محتوای فکرش را میتوانی بخوانی.
روایتهایش به زبان ساده، بیپرده و روزمره میگوید.
بلان کارگاهی خصوصی بدبین، الکلی و شکستخورده است که درگیر پروندههای عجیب و گاه فرواقعی میشود. او برای بانوی مرگ باید « سلین» را پیدا کند. نویسندهای که مدتها مرده.
در این کتاب « مرگ» حضور پررنگی دارد. این رمان آخرین رمانی است که قبل از مرگش نوشته. شاید به همین خاطر بوده که ان را تمِ اصلیش کرده.
وقتی که کتاب را در دستت میگیری و با بلان همراه میشوی، میفهمی او بیهدف پرسه میزند. پروندههایی را قبول میکند که حتی خودش هم جدیشان نمیگیرد. مدام در حال سردرگمی، شک یا فرار است. حس پوچیاش زیرِ لایهی از طنز و بیخیالی پنهان شده. او آدمی است که با دنیا بیگانه است، به هیچکس اعتماد ندارد. او در جهان معاصر منزوی است.
اگر بخواهم در یک جمله از عامه پسند بگویم، اینطوری بیانش میکنم:« عامه پسند یک وداع شوخطبعانه و تلخ با جهان است.»
وقتی که یک کتاب را میخوانی دریچه جدیدی برایت باز میشود. سعی میکنی دست به کشف بزنی و در دیدگاه پوچگرایانه چارلز بوکوفسکی که طنز تلخی هم دارد، یک دیدگاه و روزنه جدیدی برای خودت بسازی.
من کتابهایی را که دیدگاه مخالف و جدیدی را به من نشان میدهند دوست دارم.