هندزفری در گوشم بود و با صدای موزیکی که پخش میشد، مشغول نوشتن بودم. ناگهان صدای به هم خوردن چیزی را از آشپزخانه شنیدم. حدس زدم “آیان” مشغول خوردن صبحانهاش است.
تا به حال سابقه نداشت که سحر خیز باشد.
نمیدانم چرا وقتی قاب عکس روی میزم تکانی خورد، دلم هُری ریخت. آن را صاف کردم و به دیوار تکیه دادم.کتری روی اجاق گاز صدای قُلقُلَش درآمده بود. از روی صندلیم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. کتری داشت قلقل میکرد. کسی در آشپزخانه نبود. چای را در قوری ریختم و روی کتری گذاشتم. سینی چینی روی کابینت تکانی خورد و دوباره دلم هُری ریخت. پاهایم میخارید؛ نزدیک به مچ پایم. خم شدم تا آن را بخارانم. به پاهایم نگاه کردم.
خودش بود؛ اما کمی بزرگتر، همان سوسکی که چند دقیقه پیش قبل از اینکه به اتاقم بروم؛ مایع حشره کش را رویش خالی کرده بودم. او روبروی چشمانم بود و شاخکهای سیاهش را خم کرده بود و تکان میداد. چشمم به جنازه “آیان” افتاد که چند قدم دورتر از من روی کف آشپزخانه افتاده بود. شکمش دریده شده بود. انگار دستی نامرئی شکمش را شکافته بود؛ از زخم باز شکمش، دل و رودهاش بیرون پاشیده و مثل تودهای از گوشت و خون روی زمین افتاده بود.
قدّم را راست کردم. نمیتوانستم از آن چشم بردارم. سرم را دوباره کمی خم کردم و همانجا که ایستاده بودم روی کفِ آشپزخانه بالا آوردم؛ آیان چند روز پیش به من گفته بود:” بطری را اشتباهی روی حشرهای خالی نکنم.”
آن را تازه از آزمایشگاهش بیرون آورده بود. آن بطری محتوی مایعی بزرگ کننده بود که رفتار و ظاهر موجودات وحشرات را تغییر میداد. اگر آن را روی هر موجودی خالی میکردی، هوس سیری ناپذیری در خوردنِ خونِ گرم داشت.
نمیدانم این چه آزمایشی بود که میخواست آن را به سرانجام برساند!
آیان به او گفته بود:” یه نفر قراره پول خوبی برای این مایع بده.”
آن پول میتوانست زندگیمان را از این رو به آن رو کند. آیان میگفت:” به ما ربطی نداره که دیگران میخوان چه کار کنن و مشکلات دیگران به ما ربطی نداره. مگه تا اینجا کسی به فکر ما بوده که حالا ما بخوایم به فکر دیگران باشیم. ما باید به فکر خودمون باشیم و بتونیم از زندگیمون از این به بعد لذت ببریم. مرگ دیگران هم به ما ربطی نداره.”
سوسک دهانش را باز کرده و دندانهای تیزش را به من نشان میداد. دهانش چند لایه شد و از هر لایهای که باز میشد، زبانهای سه شاخه قرمزی از آن بیرون میزد. مایع لزجی از کنار لبهایش روی یقه لباسم ریخت. من پرزهایی را زیر گلویش میدیدم که شبیه کِرم بودند که میخزیدند و ورم میکردند. او روی پاهایش ایستاد. بالهای قهوهای سیاهش را از کنار پهلوهایش باز کرد.
مرگ، درست جایی در خانهات را میزند که انتظارش را نداری.
میدانم که راه فراری ندارم؛ با این حال دویدم؛ اما پشت سرم صداهایِ به هم خوردن چیزهایی را میشنیدم. در عرض چند ثانیه سایهی بالهایش روی سرم افتاد.حالا او تبدیل به چابکترین حیوان شده بود و تنها چیزی که توانستم احساس کنم درد عمیقی در گردن و پهلویم بود؛ انگار کسی داشت با مته گردنم راسوراخ میکرد و با
تبری بر پهلویم میزد.