از خواب پریدم. ساعت چهار صبح بود. اتاق هم تاریک بود.

خواب خانه‌ای را دیده بودم در یک کوچۀ تنگ، تاریک و بن‌بست.

هوا تاریک بود. گم شده بودم.  دنبال جایی بودم که بتوانم شب را در آنجا بخوابم. به خانه‌ای رفتم. از کنار حوضش گذشتم. آبش گل‌آلود بود و ماهی‌هایش مرده و روی آب معلق بودند. انگار صاحب‌خانه را می‌شناختم. می‌دانستم خواب است. یکی از درهای آهنی را باز کردم. سه دختر در تخت‌های‌شان دراز کشیده و می‌خواستند بخوابند. وقتی که مرا دیدند، خوشان را جمع کردند تا من هم کنارشان بخوابم.

وقتی که ما چشم‌های‌ما را بسته بودیم، سی از بالای در خانه‌شان آمد تو.

وقتی که قفلِ در چرخید، من از خواب پریدم.

اتاق هنوز تاریک است. تُنگی روی یک میز کوچک مستطیلی قرار دارد. از دو ماهی، یکی‌شان اسکلتش روی آب شناور است. به دستگیره درِ اتاقم نگاه می‌کنم.

سایه‌ای پشت پنجره است که می‌خندد مثل دیوانه‌ها. او کف دست‌هایش را به شیشه چسبانده و به زنی نگاه می‌کند که چشمش به دستگیره درِ اتاقش است.

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *