خودکارِ آبیام را در دستم گرفتم و در دفترِ شکرگزاریهایم شروع کردم به نوشتن. 10 خط از صفحه اول پر شد.
دیروز که به مبلِ طوسی تکیه داده بودم و کتابِ « طریق شاهان» را میخواندم، کم مانده بود که خوابم بگیرد. لحظهای پلکهایم رویِ هم افتاد. دوست داشتم همانجا رویِ مبلی که رنگش مثل شن بود، دراز بکشم و بخوابم. پسرِ کوچکترم هم مژههایش روی هم افتاده بود. او چشمهایِ بستهاش به تلویزیونی بود که «باب اسفنجی» را روی صفحه صاف و شیشهایاش نشان میداد.
بلند شدم، به آشپزخانه رفتم. فنجانی را با دستهی سفیدش از داخلِ کشوی کابینت برداشتم و در ان گردهای خردلیِ نسکافه را ریختم؛ رویش آبِ داغی را از سماور خالی کردم؛ بعد با قاشقِ کوچکی آن را دَوَرانی هم زدم. داخلِ فنجان مثلِ گرداب شده بود. طعمِ تلخ وشیرینِ نسکافه را دوست دارم. هروقت میخواهم کسلی و خواب را از خودم دور کنم، یک فنجان نسکافه میخورم.
یک فنجان نسکافه انرژی بیشتری به من میدهد و سرِ حالم میآورد.
حتی زمانی که میخواهم قلمم گرمِ نوشتن شود، نوشیدنش نیرویِ بیشتری به دست و مغزم میدهد.
اگر بخواهی برای نوشتن انرژی بگیری، چه چیزی میخوری یا مینوشی؟
البته میدانم خیلیها قهوه را جایگزینش میکنند، تلخیاش به مذاقم خوش نمیآید. مزهاش در گلویم گیر میکند و با هیچ چیزِ شکرداری شیرین نمیشود. اما اون بویِ داغش به من آرامش میدهد.دوست دارم بویِ تلخش را ببویم و به ریههایم بفرستم.
از گوشه چشمانم به برگه سفیدی نگاه کردم که روی مبل افتاده بود. در آن فهرستِ کارهایی را نوشته بودم که باید انجامشان میدادم.
چند روزی بود که میخواستم چندین خط به رمانم اضافه کنم، اما فراموشش میکردم یا وقت کم میآوردم.
وقتی که فهرستِ کارهای روزانهام را مینویسم، در طولِ روز چندین بار نگاهی به ان میاندازم.
امروز هم بعد از انکه در دفترِ شکرگزاریام چیزهایی را نوشتم، سراغِ دفترِ یادداشتم رفتم. باید مثلِ دیروز کارهایم را بانظم پیش میبردم.
دفتر یادداشتم را برداشتم. رویِ جلدش چرمی بود. وقتی به ان دست میزدم، ردههای ریز و نرمش زیرِ پوستِ انگشتم احساس میکردم. رویِ جلد دو مستطیل دراز و قهوهای کشیده شده بود و در حاشیهایش گلهایی بود به رنگِ خاک.
برگههای دفتر کاهی بود. گاهی اوقات دوست داشتم در دفترهایی بنویسم که ورقهایشان سفید نیست. میخواستم در برگهای رنگارنگی بنویسم.
آن را ورق زدم. در صفحهای که چیزی ننوشته بودم، در بالایش یادداشت کردم: کارهایی که باید امروز انجام دهم و در هر سری کارهایی را نوشتم که میخواستم امروز انجام دهم:
یادداشتی در سایتم منتشر کنم.
رویِ رمانم کار کنم؛ رویِ شخصیتها و ماجراهایش.
مطالعه کتابِ داستانی؛ کتابِ جعبه پرنده، داستانهایِ کوتاهِ ادگار آلنپو، طریقِ شاهان
مطالعه کتابِ غیرِ داستان؛ راهِ هنرمند، خواستن توانستن نیست.
کتابهای آموزشیِ داستان نویسی را که در فیدیبو و طاقچه دانلود کردم، یکیشان را انتخاب کنم و بخوانم.
ویدئوی آموزشی در یوتیوب را ببینم؛ ویدیوهای جهانسازیِ برندون سندرسون و ویدئوهایِ دیگر.
در پایینِ همه آنها نوشتم: مقاله و دورش با ماژیکمِ صورتیام دایرهای کشیدم.
باید حتی 15 دقیقه برایش زمان خالی میکردم.
وقتی که لیستِ کارهایم را مینویسم، میدانم چه کارهایی را باید انجام دهم؟ فراموششان هم نمیکنم و احساسِ رضایتی در پایانِ روزم دارم.