شطح‌نویسی

با روحم به تو ملحق می‌شوم و با نفسم به تو می‌پیوندم.

چرا فکر می‌کنی که هنوز نمرده‌ای؟

من داستانی دارم. داستان برایم حکم یک فانوس دارد. اشکال روبروی بینی‌ام مدام تغییر رنگ می‌دهند از آبی به سبز و از زرد به نیلی. شکل‌شان عوض می‌شود دایره‌ای در اشکال یک خروس ظاهر می‌شود و بعد شبیه یک مار در دیوار فرو می‌رود. همه چیز دارد به هم می‌ریزد. احساساتم مدام تغییر می‌کند. اما تنها چیزی که در پایان برایم می‌ماند عصبانیت است.

من اینجا چه کار می‌کنم؟ 

می‌خواهم از این اتاق بیرون بروم. هیچ چیز شکل ثابتی ندارد. انگار من روی یک صفحه سفید نقاشی قرار دارم. نمی‌دانم شاید همین‌طور باشد.

از آن شبی که تصمیم گرفتم تا نوکِ تیزِ چاقو را در شکمش فرو کنم، همه چیز تغییر کرد.

هلالِ سرخِ ماه در آسمان شفق‌گون درست مثل خونی است که از شکم دریده‌ای روی زمین ریخته و پخش شده.

اطرافم بی‌رنگ است. انگار در صفحه خلأ گیر افتاده‌ام. همه جا بی‌فضاست. حتی دست‌هایی که سمت من دراز می‌شوند رنگی به خود ندارند.

اگر ننویسم همین‌طور همه چیز محو می‌شود. من کند می‌نویسم. مدتی است که می‌ترسم. اگر بنویسم همه چیز تغییر می‌کند. ناامیدی‌ام خنجری را در شکمم فرو برد. 

آری! من باعث مرگ خودم شدم. حالا باید با پشتکار و سمجی‌ام بنویسم و قصه را تغییر دهم.

اگر بنویسم همه چیز تغییر می‌کند و من در کالبدی دیگر زنده می‌شوم.

آدمی در تنهایی، جانوری است وحشی و خطرناک که چنگال و دندانِ او همان فکرهای پوچ و سمج است.

همه چیز دارد دوباره تغییر می‌کند و رنگ خاکستری به خود می‌گیرد. خودم را در آینه‌ای که روبرویم از سقف بر روی زمین کشیده شد، دیدم. صورت رنگ‌پریده‌ای دارم. انگار کهکشانی درون چشمانم است. به شکمم دست می‌زنم. وحشت می‌کنم. یک دایره بزرگ و سفید در وسط شکمم باز شده. اما درونش خاکستری است. دایره داشت بزرگ‌تر می‌شد.

روی آینه جملاتی نمایان شد:« اگر آن چنان نیرومند نیستی که تا دل تیرگی‌ها را روشن سازی، بهتر این است که تاریک بمانی تا روشنایی بیرون بهتر در تو نفود کند. شعله لرزانی که هر دم بیم مردنش می‌رود، جز اشک و اضطراب ثمری ندارد.» 

آینه به سمت سقف کشیده و ناپدید شد.

یک قلم روی زمین جلوی پایم افتاده بود.

اگر من نتوانم چیزی را تغییر دهم چه؟

رنگ خاکستری اطرافم داشت پررنگ‌تر می‌شد. حتی دست‌هایم.

اگر نمی‌نوشتم همه چیز نابود می‌شد.

اما همه به من می‌گفتند:« تو نمی‌توانی با نوشتن دنیایت را تغییر دهی.»

صورت‌هایی روی دیوار نمایان شد. آن‌ها همان‌ها بودند که شوق نوشتن را از من گرفته بودند. قلم را در دستم فشردم.

آنها داشتند مسخره‌ام می‌کردند. آنها اینجا هم دست از سرم برنمی‌داشتند.

دنیایم در حال نابودی بود.

«هیچ چیز برای همیشه دوام نخواهد آورد حتی سختی‌های شما.» این جمله را یک هفته پیش در کتابی خوانده بودم.

اما چرا یادم نمی‌آمد!

همه چیز را زمانی فراموش کردم که قلمم را انداختم در کشو و ننوشتم.

همان روز ناامیدی‌ها در شکمم فرو رفت.

فقط یک تلنگر کافیست که من زنده شوم و دنیایم را تغییر دهم؛ حتی آدم‌های اطرافم را.

این همان قلم است که پنهانش کرده بودم.

من میتوانم بنویسم و خودم را پویا کنم.

همه چیز از خودم آغاز می‌شود. وقتی می‌نویسی نمی‌دانی به کجا کشیده می‌شوی. این خاصیت قلم است. وقتی در فضای بی‌فضایم شروع کردم به نوشتن. همه چیز داشت تغییر می‌کرد.

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *