در اتاقم، پشت میز می‌نشینم و شروع می‌کنم به نوشتن.

امروز متنی نظرم را جلب کرد. نوشته بود:« مادر بودن یعنی قلبت برای همیشه بیرون از تنت زندگی کند.»

فکر می‌کنم گاهی اوقات این جمله صدق دارد. 

شاید این جملات را در گوشِ مادرها، زیاد تکرار کنند:« خودت را دوست داشته باش، برای خودت وقت بگذاز، روی خودت تمرکز کن، روی علاقمندی‌هایت زمان بگذاز.»

درست است که من در کنار نقش مادری‌ام، روی آرزوهایم هم تمرکز می‌کنم و زمان‌هایی را هم برای خودم اختصاص میدهم؛ اما گاهی اوقات این مسیر برایم سخت می‌شود.

من یک زنم و در کنار زن بودنم، نقش‌های دیگری هم دارم:

نقشِ مادری

نقشِ همسری

نقشِ دوست

نقشِ کارمند

نقشِ شخصِ هدفمند.

من در کنار نقشِ همسر، یک مادرم.

به نظرم هر مادری یک کارمند است. فرقی نمی‌کند به اوضاع خانه سر و سامان دهد یا در بیرون از خانه کار کند. مادران یک شغل بیست و چهار ساعته دارند که فقط زمان خواب‌شان می‌توانند به مرخصی بروند. حتی اگر خسته یا مریض باشند، آن را انجامش می‌دهند. هیچ وقفه‌ای در آن نیست.

من یک مادرم باید سعی کنم احساسات فرزندم و چالش‌هایش را مدیریت و کنترل کنم.

بسیاری از اوقات در این نقش به حدی فرو می‌روم تا چالش‌هایش را حل کنم که به‌سختی می‌توانم نقش‌های دیگر را بپذیرم.

زنِ پنجاه ساله‌ای نوشته بود:«من با اینکه پنجاه سالم است، اگر می‌دانستم مادر بودن تا این حد سخت است، هرگز این راه را نمی‌رفتم. با این‌که فرزندم جانِ من است.»

قبل از مادر شدن فکر نمی‌کردم، این نقش تا چه حد می‌تواند گاهی اوقات از هم بگسلد یا مسیرش سخت باشد!

گاهی اوقات نمی‌دانم این نقش را چه طور به بهترین نحو مدیریت کنم؟ چگونه رفتار کنم و چه طور با آن کنار بیایم؟

این را زیاد شنیدیم:« باید اولویتت خودت باشی.»

اما وقتی مادر می‌شوی، اوضاع فرق می‌کند. مادر بودن یعنی گذشت. گاهی اوقات مجبوری از خودت بگذری، چون اولویتت فرزندت است. 

تو بودی که او را با این دنیا آشنا کردی. پس باید چارطاقِ حواست به او باشد:« به نیازهایش، احساساتش، رفتارش، چالش‌هایش، به کودکی، نوجوانی و جوانیش، به توسعه‌ی فردی‌اش، به فردیتش، به آزادی‌اش، مسئولیتش، گذشته و آینده‌اش و در کل هرچیزی که به او و تو ارتباط دارد.» این لیست پایانی ندارد.

مادری نوشته بود:« بعضی وقت‌ها غم عالم روی دلم سنگینی می‌کند. دوست دارم بزنم زیرِ گریه؛ ولی باید صبر کنم غذا پختنم تمام شود و بعد بتوانم به اتاقم بروم تا از بالش به عنوان صدا خفه‌کن استفاده کنم که دلم خالی شود. وقتی مادر هستی حتی حق نداری هروقت دلت خواست گریه کنی.»

آری! گاهی اوقات با وجود شکنندگیت مجبوری نقش بازی کنی تا دلِ فرزندت هُری خالی نشود و از هم نپاشد. باید سعی کنی او شادمان‌تر شود.

آیا به این می‌گویند قوی بودن؟

قوی بودن یعنی با وجودِ ناملایمتی‌ها و زشتی‌ها سعیت را کنی تا از هم نپاشی و سر پایت بند شوی.

و جایی دیگر مادرِ دیگری نوشته بود:« بچه‌دار شدن بزرگترین خودخواهی فداکارانه است.»

تصمیم می‌گیری در وجودت شخصِ دیگری را تا نُه ماه حمل کنی. قبل از اینکه به دنیا بیاید آرزوهایی که برایش داری با خودت روزها مرور می‌کنی. نمی‌دانی قرار است چه راهِ سختی را در پیش بگیری. نمی‌دانی ساعت‌های زیادی باید نقشِ فداکاری را قبول کنی. روزها می‌گذرد، او قد می‌کشد و در کنارِ قد برافراشتنش، تو نیز خطوط و چینی در بدنت رشد می‌کند. هر کدام‌شان نشان و خاطره‌ای را در خود دارد.

اما در کنار تمام سختی‌هایش تو سعی می‌کنی الگو و شخصیت جدیدتری برای خودت بسازی.

در کنار همه این‌ها فرزندت در خلوتش دوست دارد مادرش آرزوهایش را دنبال کند.

حالا می‌خواهم بروم سراغ نقشِ دیگری:

من در نقشِ دوستی، سعی می‌کنم در کنار چالش‌هایِ حساسِ رفیقم و احساساتش همراهیش کنم. تلاش می‌کنم حامی‌اش باشم. گرچه گاهی اوقات نمی‌توانم همراهش باشم و این نقش در وجودم کمرنگ‌تر می‌شود. در این مسیر آدم‌های مختلف، با افکار، ذهنیت‌ها، رفتارها را در اجتماعات مختلفی در خودم جای می‌دهم.

در این لحظه باید بگویم گویی آدم‌های مختلفی در من زندگی می‌کنند و من نمی‌دانم کدام‌شان هستم. مثل این است که چندین مورچه بخواهند یک دانه را با تمام زورشان داخل لانه خود ببرند.

گاهی اوقات دچار تناقض می‌شوم که آیا من خودم هستم یا مجموعه‌ای از سایرین؟

اما من سعیم بر این است که خودِ جدیدم را توسعه دهم، بهتر خودم رو بشناسم؛ گرچه تکه‌ای از هویت اطرافیانم در من جا می‌ماند.

و من سعی می‌کنم آن تکه‌های هویتی را در خود جای دهم که عمیق‌تر بتوانم به هرچیز بنگرم. از سطح عبور کنم و به عمق برسم.

حرفِ آخرم:

من ر این یادداشت سعی کردم از نقش‌های مختلفی که یک زن قبول می‌کند بگویم. شاید هیچ‌کس به جز یک زن نتواند این را درک کند که تا چه حد این مسیر طاقت‌فرسا و سخت است.

گاهی اوقات هجوم افکار متفاوت و ضد و نقیض، خستگی را به سراغم می‌فرستد. در آن لحظه به خودم می‌گویم:« ای کاش می‌شد از این نقش انصراف داد!»

کاش بپذیریم زن‌ها هم خسته می‌شوند و می‌بُرّند. آن‌ها خسته می‌شوند ولی عاشقانه و فداکارانه ادامه می‌دهند.

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *