شطح‌نویسی

عادت داشتم وقتی اعصابم خط‌خطی است پکی به سیگارم بزنم. اما از آن روزی که انگشتم را قطع کردند نتوانستم. حالا هم که در چاله‌ای افتادم و باران از آن بالا روی صورتم می‌ریزد.

باران نیست. سیل است. یک سیل ویرانگر. خانمان برانداز.

همان موقع که می‌خواستتند مرا در چاله بیندازند گنجشک قرمزم را هم از من گرفتند و حالا من مانده‌ام تنها.

از فرط سرما قوز کردم. زانویم را بغل می‌کنم و به آن مرتیکه‌ای ناسزا می‌گویم که مرا به خاک سیاه نشاند. اگر دستم به آن بالا برسد، او را مثل یک کاغذ روزنامه باطله پاره میکنم و تکه‌هایش را هم می‌ریزم در آشغال‌ها.

شبیه یک فیل شده‌ام که چهار دست‌وپا نشسته.

به آن بالا نگاه می‌کنم. دوست دارم گریه کنم. پاهایم در گل فرو می‌رود. اگر خودم را به آن بالا نرسانم گنجشک قرمزم از دوریم می‌میرد. صدایش را از آن بالا می‌شنوم.

یک سایه است آن بالا. شبیه بال‌های یک جغد. جغدها شوم هستند. می‌دانم قرار است یک اتفاق شوم بیفتد.

هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مرا یاد صد سال تنهایی‌ام می‌اندازد.

می‌دانم باید خوشحال باشم. چون در بطن مشکلات است که شادکامی متولد می‌شود. یک نوزاد شادکام. زمانی شادکامی واقعی حاصل می‌شود که ما خود را آماده مبارزه با مشکلات و برداشتن موانع می‌سازیم. نه آنکه بخواهیم آن را کتمان کنیم.

همیشه راه همواره و شرایط گل و بلبل نیست. بنابراین مجبوری چیزی را انتخاب کنی که خالی از درد و رنج نیست.

سوال مهم اینست:« قرار است چه دردی را تحمل کنیم؟»

من مسیر را نادیده گرفته بودم.

باید چشمانم را می‌بستم و به همه چیزهایی که گذرانده بودم فکر می‌کردم. اگر مار سیاه درونم فعال شود می‌توانم خودم را از اینجا نجات دهم. اگر نتوانم، اینجا خانه‌ام می‌شود تا زمانی که مرگم فرا برسد.

خویشتن را نمی‌آزارم.

من همان مار چشم طلایی هستم که هیکل یک پیرمرد را در خود جای دادم. حالا این تن برایم زندانی شده و باید خود را از آن برهانم.

من تنِ ابدی خودم را می‌خواهم. نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم تنِ آدمیزاد به دردم می‌خورَد. باید پوستم را بیاندازم و پوست سیاه و سبز جدیدی در خود برویانم.

و فش‌فش‌وار می‌توانم خودم را به بالا برسانم. تن ابدیم می‌خواهد پوستم را بترکانَد. باید با چاقوی اعتماد قلبم را بشکافم. چشمانم را در بیاورم و آن تنِ درازم را بیرون بکشم. آن چاقو را همیشه در جیب شلوارم جاساز کرده بودم.

از این خنده‌ام گرفت آن‌ها همه جایم را گشتند تا چیزی پیدا کنند اما نتوانستند. زیرا آن پنهان و نامرئی است.

درست مثل افکارم. چاقو درست همان لحظه در دستم قرار گرفت که به آن داشتم فکر می‌کردم. خون از چشمانم سرازیر شد هنگامی که تخم چشمانم را با تیزی‌اش ترکاندم.

من می‌توانم درد را تحمل کنم. چون من خودِ درد و زاییده دردم.

وقتی که قلبم را بیرون کشیدم و در دست گرفتم هنوز داغ بود و داشت تاپ‌تاپ صدا می‌داد. درست مثل همان لحظه‌ای که با لپ‌تاپم نامه‌ای را تند و بی‌وقفه می‌نوشتم.

پوستم جلد بیسکوییتی شد که دورش یک کاغذ لوله شده. پوست جدیدم بیرون آمد تا تن زهرآلودم بخواهد بیرون بزند. من بالای همان چاله‌ای هستم که گنجشک قرمزم روی آن جیک‌جیک می‌کرد. همان گنجشکی که الان جغد شومی شده.

مار و جغد دوست‌های خوبی می‌شوند مثل همان پیرمرد و گنجشکی که سال‌ها با هم دوست بودند.

دور جغد چنبره می‌زنم و او جزئی از من می‌شود. باید تن‌مان آتش بگیرد تا بدن سیمرغی‌مان تخم سیاهش بیفتد روی آتش. آتشی که کنار درخت زنگوله ونگداد روشن است. از آن درخت صدای جیغ نوزادی شنیده می‌شود.

و پیرزن عجوزه‌ای که در فکر شکار است.

باید از هر وسیله‌ای استفاده کرد. حتی اگر آن وسیله مرگ باشد. مرگ می‌تواند زندگی را برگرداند تا دوباره خودش متولد شود. مرگ می‌تواند چیزی را متولد کند که من در جستن آنم. پس من می‌میرم تا از خاکسترم موجودی متولد شود که صدهزار برابر بیشتر از من بتواند نیستی و هستی را با هم در بیامیزد. در می‌آمیزم تا آن مرتیکه‌ای که مرا به خاک سیاه نشاند و لوله‌های آزمایشم را برداشت و در آزمایشگاهش مخفی کرد پیدا کنم. تا جنین تازه‌ای را از قلبم متولد کنم.

آنها می‌گفتند من مرگ‌رسانم.

از هرجایی که چاقویت را در تنم فرو کنی تا مرا بکشی. من از جای دیگری ریشه می‌دوانم و زنده می‌شوم. من هرگز نخواهم مرد. من می‌میرم و دوباره قوی‌تر زنده می‌شوم. مرا آن دانشمند دیوانه‌ای متولد کرد که من قاتل جانش شدم. حالا جانِ اون در قلبم است. هزاران بار می‌میرد و زنده می‌‌شود. با هم زنده می‌شویم. او همان جغد شومم است.

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *