انگار پیکری دراز و عظیم خودش را روی در انداخته است. صداهایی از پشتِ در می‌آید؛ صدای قرچ قروچِ شکستن استخوانی را می‌شنوم. انگار کسی دارد استخوانی را می‌جود. لابلای شکستنِ استخوان‌ها صدای خرناسی می‌آید. ولی از پشتِ در نیست. انگار کسی در گوشم خرناس می‌کشد. مو به تنم سیخ می‌شود. دیگر چیزی نمی‌فهمم. سرم گیج می‌رود. 

اگر بترسم، دشمنم که همان ترس است شکستم می‌دهد. دشمن، ناممکن را ممکن و غیرمعقول را کاملا معقول می‌کند. اما جاهایی هم ترس مرا از مرگ نجات داده؛ مثل همان شبی که آدم‌خواری از قبر بیرون آمد و شروع کرد به جویدن مچ پای پیرمردی که کلاه گردی بر سر داشت.

اگر نمی‌ترسیدم و ترس را هم انکار می‌کردم. از خودم جز لباس‌هایم چیزی باقی نمانده بود. دوباره صدای خرناس را می‌شنوم. اما از پشتِ دیوار. انگار صدایش را در کرنا کردند و مدام آن را می‌دمند.

خودم را بر لبه دنیا حس می‌کنم. اگر بخوابم وجودم از نیستی پر می‌شود. 

مرگ مانند عنکبوت غول‌پیکر و سیاهی بالای سرم ایستاده. تارهایش را از بالای سقف می‌‌تند تا خودش را به من برساند.

چرا من اینجا ایستاده‌ام. می‌توانم راه بروم، بدوم یا بپرم. اما خشکم زده و مثل برگی به درخت ایستاده‌ام. کاسه سوپی که روی میزم است برمی‌دارم. گرسنه‌ام است. قاشق را داخل کاسه فرو می‌برم. چند تکه مربعی سبز و سیاه داخلش است. هیچ چاره‌ای ندارم جز قورت دادن‌شان. لزج است اما قورتش می‌دهم. کم مانده بود بالا بیاورم.

فکر می‌کنم آدرنالین زیادی مرا می‌پوساند. قبلاها دوست داشتم دست مادر آدرنالین را لمس می‌کنم. فکر می‌کردم بدون آن نمی‌توانم زندگی می‌کنم. نمی‌خواستم حوصله‌ام سر برود. اما از آن شبی که با لباسی از ستارگان دنباله‌دار و کفشی از بال‌های پرنده بادخورک لبه پنجره‌ام یستاد. من مثل سایه ماهی‌ای که از آب بپرد، روی دیگر آدرنالین را دیدم.

آن‌موقع فکر می‌کردم می‌توانم درکش کنم و دوستش داشته باشم.

لبه پنجره می‌ایستم. آن لیزابه هنوز دارد از گلویم پایین می‌رود. بر انتهای فوق‌العاده یک ستاره به تماشای نوری از مهتابم که خودش را به سوی من می‌ریزد از حفره‌ای کوچک در آسمان.

 زیاد خوشحال نیستم ولی می‌توانم ببینم اشیا چه دورند.

جهنم چیزی است که خودت خلقش می‌کنی.

من دروغ گفته‌ام به خودم. آن بدترین دلقک‌بازی ممکن است.

به راستی مرگ چه شکلی است؟ شاید شبیه خنده دختر کوچک بی‌خانمانی باشد که در وسط یک بزرگراه خلوتی گریه می‌کند و دنبال دستی است تا به موهایش دست بکشد یا شبیه خنده یک پیرمرد دیوانه.

صدای خرناس‌ها دارند به من نزدیک می‌شوند. انگار دارند شکلی به خودشان می‌گیرند. تابه‌حال برایت اتفاق افتاده که صدای کسی را بشنوی و در ذهنت سناریوی شمایلش را بچینی؟ برای من هزاران بار این اتفاق تکرار شده. 

اما دیروز جا خوردم. تصویرِ کسی را در تلویزیون دیدم که من صورت دیگری را از او ساخته بودم. به راستی که آن صورتِ جدید به او نمی‌آمد. انگار لق می‌زد. مثل صندلی‌ای که پایه‌اش شل شده.

حالا او را می‌بینمش. البته اول صدای تریک تریک دندان‌هایی که به هم می‌خورند را می‌شنوم. اگر او به من زل بزند، شن می‌شوم. تبدیل می‌شوم به همان پسربچه سه ساله‌ای که کنار کمد با اسباب‌بازی‌هایش بازی و صدای هوهوی قطار را تقلید می‌کند.

در ذهنم پسری را می‌بینم که مشغول پخش خواروبار است و دارد چیزهایی که من به او سفارش دادم، بسته‌بندی می‌کند و بعد همراه دستمال توالت و سینه مرغ و کاسه سوپم در قبر دفن می‌شود.

همیشه چیزی دنبال آدم است. هرگز نه نرم می‌شود، نه می‌ایستد و نه استراحت می‌کند.

عجب موجوداتی هستیم ما. بعضی‌های‌مان کارهای کثیف و حقیری انجام می‌دهیم؛ فقط می‌خوریم و می‌خوابیم و بعد تنها، بدون کسی در مهمانی‌ها شرکت می‌کنیم. نمی‌توانیم با دست‌های‌مان کاری انجام دهیم. اما با آن دست فقط جایی را خاراندیم. چک نوشتیم، بند کفش بستیم یا سیفون را کشیدیم. هم دست‌ها و هم استعدادمان را حرام کردیم.

دوست دارم یک پیانیست شوم.

آمد جلو به من گفت:« چقدر زیباتر شده‌ای؟»

قدردان حضورش شدم. او به من حس امنیت می‌دهد. آری آرامشی که هیچ‌وقت نداشتم اما به دنبالش بودم. درست جایی چهره‌اش را به من نشان می‌دهد که من شلوارم را خیس کردم. او زیباست اما ترسناک. آوازی می‌خواند. او مطربی است، بدون انکه لبانش تکان بخورند، ترانه‌ای را می‌خواند:

در تاریکی دل‌ها، تو باید نوری باشی که خاموش نمی‌شود.

پیام روشنایی باش، برای جهاتی که فراموش کرده بیدار باشد.

انتظار کشیدن آدم را دیوانه می‌کند. مردم دائما انتظار می‌کشند؛ هم برای زندگی کردن و هم مردن.

ما منتظر هستیم که باران ببارد و بعد منتظر می‌مانیم که باران بند بیاید.

در اتاق روان‌پزشک کنار باقی دیوانه‌ها منتظر می‌ماند و نمی‌داند که خودش هم جزء همان روانی‌ها است یا نه؟

او لباسی از حریر بر تن دارد، همر‌نگ پر طاووس. تاج سیاهی بر سر داد و رنجیری از نوکش آویزان است. پایینش یک بطری کوچکی است شبیه معجون‌دان. معجون‌دانش رنگی به خون دارد. خونِ غلیظی که به سیاهی می‌زند. او روبرویم ایستاده. شنلش را باز می‌کند. دور گردنش گردنبندی است. دستش را به آن می‌مالد. مایع سیاهی از آن بیرون می‌زند، شکل یک دهان در سینه‌اش باز می‌شود که پر از دندان‌های تیز است.

چه مرگِ زیبایی. او ترانه می‌خواند و من جان می‌دهم. خونم و من در معجون‌دان زندگی می‌کنیم. او هر روز برایم ترانه می‌خواند و خونم را به جوش می‌آورد. 

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *