قلاده میخ‌دار ترسناکی دور گردنش آویزان بود. کف دستش را دور میله سفت کرد. وقتی که قطار از روی صخره‌ای بالا و پایین می‌رفت، دستش با هر تکانِ قطار از میله کَنده می‌شد. من تمام حواسم به او بود. وقتی که با چشم سیاه و تیله‌ای‌اش به صورتم زُل زد، دلم هُری ریخت. انگار متوجه نگاه‌هایم شده بود.

هر وقت که بترسم، لیزابه سیاهی از دهانم بیرون می‌ریزد. تابه‌حال شده که بخواهی جلوی حال‌به‌هم‌خوردگیت را بگیری! نمی‌خواستم در قطار بالا بیاورم و توجه کسی را به خودم جلب کنم. از جلب توجه بدم می‌آید. باید مراقب باشم نور آفتاب از شیشه به صورتم نخورد. وقتی از روی صخره‌ای بالا می‌پریم، انگار به خورشید نزدیک می‌شویم. اگر نور داغ خورشید پوستم را لمس کند. تمام آبی که در بدنم است، از پوستم بیرون می‌کشد. درست همان لحظه است که شبیه یک پارچه می‌شوم.

اگر آدم مهربانی پیدا شود و مرا در آب بیندازد، دوباره شبیه همان شکل اولم می‌شوم.

اوائل که به این سرزمین تبعید شده بودم، کسی به من نگفته بود که باید مراقب دستِ حیله‌گر خورشید باشم. او عاشق جان‌های آب‌دار است.

من روزها به یک پهلو افتاده بودم. حتی تخم‌های چشمم هم از کاسه صورتم بیرون زده بود و روی آسفالت افتاده بود. قلبم شبیه یک نقطه شده بود. همه از کنارم رد می‌شدند، اما اهمیت نمی‌دادند. نمی‌توانستم حرف بزنم و از آنها کمک بخواهم. تا اینکه از هوش رفتم.

قبل از اینکه بی‌هوش شوم به این فکر می‌کردم که چگونه می‌شود از تمام این بدن‌هایی که چند سانی‌متر با من فاصله ندارندو رویم راه می‌روند و صورتم را له می‌کنند، دوری کنم؛ بی‌آنکه حتی به آن‌ها نگاه کنم. شبیه یک آدامس شده و به آسفالت چسبیده بودم.

به نظر شما دزیدن یک بستنی این‌چنین تاوانی باید داشته باشد!

فکر می‌کنم قانون‌گذار فرد بیکاری است که این حکم‌های مزخرف را می‌نویسد.

وقتی که به هوش آمدم، مردی را دیدم که صورت چاقی داشت، بینی گرد و ریشی که چند روز نتراشیده بود. گوش‌هایش مثلثی و به پره‌های اسب دریایی می‌مانست.

او گلدانی به من داد و گفت:« مراقب گلش باشم.»

روزی به دنبال گلش خواهد آمد. آن روز بود که فهمیدم یکی از دشمن‌هایم در این سرزمین خورشید است. اگر دستش به هر کس برسد، شیره جانش را می‌گیرد.

باید زمان‌هایی که خورشید وسط آسمان است، مأمنی را پیدا کنم و در آنجا پنهان شوم.

این‌جا هم یک قانون‌گذار دارد. ساعتی که او را می‌بینیم، باید نفس‌مان را در سینه حبس کنیم. این‌جا قانون است که او نباید صدای نفس کشیدن‌های‌مان را بشنود؛ وگرنه همان‌جا گردن‌مان زده می‌شود. باید جوری تعطیم کنیم که سرمان به زانو برسد. یکبار که خم شده بودم، استخوان کمرم بیرون زد. اما از این خوشحال بودم که گردنم سرجایش بود. قبل از اینکه سرم را بالا بگیرم. خون‌ها و سرهایی را می‌دیدم که روی زمین می‌افتادند. بعضی چشم‌ها وحشت‌زده بودند و بعضی بسته.

کم‌کم به این نتیجه رسیدم که قانون چیز خوبی‌ست. اگر زور و حکم نباشد، سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. قانون باعث می‌شود جمعیت‌ها متعادل شوند. باید به هر حال راهی باشد تا دیگران ساکت شوند. سکوت مساویست با نظم. و نظم یعنی آرامش.

پس آنها به فکر آرامشِ ما هستند. بعدش و قبلش مهم نیست که آرامش به چه قیمتی باشد. ما به این نتیجه رسیدیم که جان‌مان در دست‌های پرسخاوت‌شان است. پس هرطور که شده باید جان‌مان را حفظ کنیم.

بعضی وقت‌ها دروغ از لب‌هایم خارج می‌شود؛ اما شاید حقایقی هم با آن آمیخته باشد. این وظیفه شماست که این حقایق را بیابید و تصمیم بگیرید که آیا هیچ کدام‌شان ارزش نگه داشتن دارند یا نه. 

برخی از کلمات آن‌قدرها هم ساده به نظر نمی‌آیند.

اگر بتوانی سرت را بالا بگیری و ستاره‌ها را ببینی، می‌توان از تو توقع داشت رویاهایی به بزرگی ستاره‌ها را داشته باشی.

اما تو چه می‌دانی ستاره‌ها کجا هستند؟

شاید در تنگی بلوری باشند. شاید هم وقتی حواست نبوده و به صحبت کسی که مقابلت نشسته گوش می‌دادی، ستاره‌ای بازیگوشی کرده. در بشقاب غذایت لیز خورده. درست همان لحظه چنگال را در تنش فرو کردی و لای دندانت صدای قرچ‌قروچ کمرش را شنیدم.

تو ستاره‌ات را قورت دادی. هرکسی فقط یک ستاره دارد. پس رویایِ تو در وجودِ خودت است و در تو زندگی می‌کند.

تنها صدایی که در اتاقم هر شب می‌شنوم، صدای نفس‌های عمیق و سنگینی است که از پشت سرم می‌آید. این را چندبار به هم‌خانه‌ام گفتم. اما او می‌گوید تو خیالاتی شدی.

من سرِ پایِ سکوتم. این یادآوری خوره جانم شده.

شب‌ها با ستاره‌ای که درونم است، حرف می‌زنم. یکبار به من گفت:« اگر دفعش نکنم. آن تنفس‌های عمیق در پشتم، جانم را می‌گیرند. چون او کالبدی از خودش است.»

می‌دانم یک شب در حالی که خوابم. او می‌آید شکمم را پاره می‌کند و ستاره را بیرون می‌کشد.

نمیفهمم چرا فکر می‌کردم من می‌توانم با یک ستاره دوست باشم؟

نمی‌دانم مردم چطور زندگی می‌کنند و چطور زنده می‌مانند.

یادت باشد زمانی که مرا دیدی تعظیم و نفست را حبس کنی. من همه جا با گلدانم حضور دارم. لاله‌ها سرخ می‌رویند.

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *