روز اول:
خودم نبودم. بالهایم شبیه پروانهها بود. دستوپاهایم هم در بدنِ ماریام پنهان شده بودند. ای کاش به آن درخت دست نزده بودم. حالا باید راهی پیدا کنم تا بتوانم خودم را برگردانم. وقتی از او پرسیدم چگونه میتوانم به شکل اصلیام برگردم، به من گفت:« تو خیلی وقت بود که خودت رو گم کرده بودی. اگه نتونی خودت رو پیدا کنی، شاید دوباره شکلت تغییر کنه و به یه شکل دیگهای دربیای. یه شکل وحشتناک و افتضاح دیگه. باید راههای مختلفی رو امتحان کنی.»
چشمهایم را به پایینِ میدوزم تا تگاهش کنم. میگویم:« اولین راهش چیه؟»
نمیدانم درخت داشت نفس میکشید یا من اینطور خیال میکردم. ریشههایش تکان میخوردند. از سوراخی که نزدیک اولین شاخه بود، نسیمی خنک بیرون میآمد. سیران به درخت تکیه داده بود. لبهایش را با لودگی کجوکوله میکرد. اسکلتی که در دستش بود، روی انگشتش چرخاند. با دو شکافی که در جمجمه خودش بود و رنگش شبیه لجنهای ته رودخانه میمانست، نگاه تیزی به من انداخت و بعد به سویم خیز برداشت. حرکتش سریع بود. چهرهاش تغییر کرد و متقارِ سیاهی شبیه کلاغ جای دهانش را گرفت. نوک منقارش نزدیک چشمانم بود. کم مانده بود در چشمانم فرو رود و سوراخش کند. داشت فکم را فشار میداد. طوری فکم به هم فشرده شده بود که دندانهایم درد گرفت. ناگهان دیدم سوزنهای تیز، باریک و بلندی از تن زرهپوش وشانهاش بیرون زد.
فکم را با دست گرفتم و با دُمم ضربه محکمی به او زدم. بال زدم و بعد کمی از او دور شدم روی یکی از شاخههای درخت نشستم. دوست داشتم تمام اجزاء صورتش را از هم متلاشی کنم. ترسیده بودم به تتهپته افتادم و گفتم:« من نمیفهمم چرا این کار رو میکنی؟ به من بگو چهطور خودم رو از شرِ چیزی که برای خودم نیست آزاد کنم؟ من توی این جنگل گم شده بودم. تو گفتی راه درست رو به من نشون میدی. چرا به من نگفتی نباید به این درخت دست میزدم.»
نگاهم با نگاهش تلاقی میکند. در چشمش خشم را میبینم. میغرد:« شماها همیشه پرتوقع بودین. چرا من باید به یه انسان کنم؟» قهقهه بلندی کشید و ادامه داد:« چرا من به قولی که به تو دادم باید وفادار میموندم. انسانها با ما بدرفتاری میکردن. چون ما رو لایق این همه وفاداری نمیدونستن. تو نتیجههای شگفتانگیزی میخواستی. پس خطرات شگفتانگیزی هم توی راهته.»
از قدرتِ خیره نگاهش دستوپایم میلرزید. او شبیه کسانی نیست که بخواهد مرا از این جنگل هزارتو نجات دهد. با لحن تندی میگویم:«من نمیدونم چی به سرت اومده. اما همه آدما مثل هم نیستن.»
او میان حرفهایم پرید و گفت:« همه با یه آتیش میسوزین. خوبی وجود نداره. چون خوبی خودش یه نوع نیرنگه. حالا میبینی زنگی که زمان رو اندازه میگیره حالا به صدا در اومده.»
صدای بلند ناقوسی در گوشم میپیچد. گوشهایم میسوزد و بعد درد میگیرد. تمام بدنم میلرزد. کم مانده بود تعادلم را از دست بدهم و از بالای درخت روی زمین بیفتم. درختهای این جنگل همه جان دارند. این را وقتی فهمیدم که روی همان شاخهای که نشسته بودم، تکان میخورد و میلرزید. دُمم را به شاخه چند دور میچرخانم تا جای پایم سفت شود.
هیچ وقت فکرش را نمیکردم که یک روز شبیه یک مار شوم. از بالای شاخهها روی تنه درخت، میخزم و پایین میآیم. کنار درخت میایستم.
او دستبهسینه ایستاده است. سعی میکنم لحن ملایمی داشته باشم. اما او بیتردید فکش به هم فشرده شده. میگویم:« من نمیدونم چی به سرت اومده. اما این رو میدونم بلایی که سرت اومده خیلی برات دردناک بوده. این رو از توی نگاهت میتونم بخونم.»
احساس آدمی را داشتم که پایش در گِل گیر کرده. سمتِ صورتم خم میشود. نوکِ دمم را روی زمین سفت میکنم و صافتر میایستم. جرأت ندارم در چشمهایش نگاه کنم.او هم صاف میایستد. کتابی در دستش بود و نور بنفشی از آن بیرون میآمد که شکل یک رعدوبرق را به خود گرفته بود. او کتاب را ورق زد تا به صفحهای رسید، همان لحظه نورِ سیاهی از آن بیرون زد. لبخندی بهکندی و آرامی روی چهرهاش نقش بست. سپس جملههای کتاب را با صدای بلند و خشنی برایم خواند:« زندگی جرقهای میان دو خلأ است؛ تاریکی قبل از تولد و تاریکی بعد از مرگ. مرگ تجربهای است که به انسان میآموزد چگونه زندگی کند. حقیقت مقدس نیست؛ مقدس، جستجو برای یافتن حقیقت است.»
بعد از خواندن جملات کتاب، آن را بست و بعد در یک چشمبرهمزدن ناپدید شد.
همه جا تاریک بود؛ سیاهی مطلق.
آن سیاهی طوری بود که انگار میخواست قلبم را از سینه بیرون بگشد. به جز خودم کسی در آنجا نبود. حتی حالا او هم نبود. ترجیح میدادم او کنارم باشد. حتی اگر بودنش جانم را به خطر بیندازد. همیشه از تاریکی میترسیدم. با لرزشی که در صدایم بود، داد زدم و گفتم:« کجا رفتی؟ الان باید چه کار کنم؟»
ترسیده بودم. زدم زیرِ گریه و بالهایم را لایِ خودم پیچیدم. نمیخواستم سیاهی را ببینم.
صدایی شنیدم. صدای خودش بود. بالهایم را باز کردم. چشم چرخاندم. اما او را ندیدم. صدا هم دور بود و هم نزدیک. گفت:« تو حالا یک رهاشدهای. باید اول مرگ رو پیدا کنی. این جمله رو یادت باشه. زندگی جرقهای میان دو خلئه؛ تاریکی قبل از تولد و تاریکی بعد از مرگ. قبل از اینکه به دنیا بیای مرگ وجود داشته. یه جایی هم از زندگیت باهاش برخورد داشتی. باید بتونی حقیقتِ خودت رو پیدا کنی. اما نباید مقدسش بدونی. ما حقیقتهای دروغ رو پرورشش میدیم.»
صدایش موج پیدا کرده بود. ادامه حرفهایش را نمیتوانستم بشنوم. بادی وزید. انگار داشت او را با خودش میبرد.
احساس پروانهای را داشتم که در یک استوانه بلورین گیر افتاده.
چطور میتوانستم تنهایی راهم را پیدا کنم؟
انگشتهایم را در هم گره میکنم تا جلوی لرزیدنشان را بگیرم. تنها بودن چه حس وحشتناکی دارد! مثل اینست که در یک سیاهچال گیر افتاده باشی. کسی بیرون از سیاهچال نیست که دستت را بگیرد و تو را بیرون بیاورد. چقدر مغرور و احمق بودم که فکر میکردم همیشه همه آن کسانی که دوستشان دارم کنارم خواهند ماند. من عادت کرده بودم، هرجا که نمیدانستم چه کنم، از دیگران کمک بخواهم. همیشه جواب سؤالهایم را دیگران میدادند. حالا که کسی نیست تا به من کمک کند و جواب سؤالهایم را دهد، فکر میکنم در این کالبدی که برای خودم نیست خواهم مُرد.
نمیتوانستم یکجا بنشینم. بال زدم. شاید میتوانستم راهی پیدا کنم. چارهای نداشتم. جز خودم کسی در آنجا نبود تا راهنماییام کند. رنگ بالهایم داشت تغییر میکرد. داشتم پر در میآوردم. رنگش مثل آتش بود. یاد زمانی افتادم که داشتم تغییر شکل میدادم. لحظه تبدیل شدنم درد وحشتناکی داشت. همانطور که پرواز میکردم یک گودال بزرگ و سفیدی دیدم. آنجا نور بود؛ بدون هیچ نقطه تاریکی. فقط همان یک قسمت سفید و روشن بود.