ساعت 6 صبح بود. روی صندلی نشسته بودم و مشغول نوشتن «جزوه‌های کارگاه شخصیت‌پردازی» بودم.

وقتی که تمامش کردم، داشتم به روز قبلم فکر می‌کردم. چند روزی بود که میلی نداشتم به انجام  کارهایی که باید برای‌شان وقت می‌گذاشتم.

حتی برنامه‌ریزی هم می‌کردم، اما وقتی که می‌نشستم تا انجام‌شان دهم، باز نمی‌توانستم و آن را به تعویق می‌انداختم. این وضعیت مرا ناراحت کرده بود. احساس درماندگی می‌کردم. حس تنبلی به سراغم آمده بود.

کارها را انجام می‌دادم؛ اما نصف و نیمه.

به این موضع فکر می‌کردم:« اگر این وضع ادامه پیدا کند، چه کاری باید انجام دهم.»

باید قدم‌به‌قدم با آن روبرو می‌شدم. اگر دست نجنبانم، همه چیز به هدر می‌رود.

رابطه خستگی ذهنی و جسمی در بی‌میلی

در قدم اول باید دلیل پنهان بی‌میلی‌ام را بشناسم. گاهی پشت این بی‌میلی، خستگی ذهنی یا جسمی بود. در طول روز به موضوعات مختلفی فکر می‌کردم.

به هر حال ذهن خسته می‌شود. همیشه نمی‌تواند پرتحرک باشد.

وقتی که در اولین قدم، یکی از دلایلش را پیدا کردم، فهمیدم که باید اولین اقدامی که انجام می‌دهم چه چیزی باشد.

زمان‌هایی را باید انتخاب کنم تا ذهنم را ساکت کنم.

اما چگونه می‌توانستم ذهنم را ساکت کنم؟

یادم آمد چند وقت پیش با پیج « حسین آئورا» به‌طور اتفاقی آشنا شدم. پس اولین کاری که انجام دادم، این بود که صبحم را با مدیتیشن شروع کنم. در یوتیوب توانستم کانالش را پیدا کنم. اولین ویدئواش را پیدا کردم و شروع کردم به گوش دادن.

قبل از اینکه مدیتیشن را شروع کنم، سردرد داشتم. یک قرص مسکن هم خوردم، اما تأثیری نداشت. قرص مسکن هم لحظه‌ای شاید می‌توانست دردِ سرم را کم کند؛ اما نه به‌طور کامل. با چیزهای درهم‌وبرهمی که در سرم بود چه می‌کردم. همان‌ها بودند که داشتند ذهنم را مچاله کردند. انگار مغزم در دستم بود و داشتم با دو دستم فشارش می‌دادم و می‌چلاندمش.

وقتی که صدای آرام مدیتیشن، داخل هندزفری در لاله گوشم پخش می‌شد. سرم آرام‌تر شد. قلبم آرام‌تر می‌تپید. آن فکرهای آشفته‌ای که در سرم بود، از سرم بیرون آمد. در تمام آن لحظات انگار سرم مثل یک در شده بود و اجازه نمی‌داد آن افکار درهم‌و برهمی که از ذهنم بیرون انداخته بودم، به سمتم بیایند. در تمام آن لحظات فقط به نحوه نفس کشیدنم و بدنم فکر می‌کردم.

وقتی که مدیتیشن تمام شد، به‌طور معجزه‌آسایی آرام‌تر شده بودم و لبخند بر لبم بود. هیچ اثری از درد در سرم نبود.

با خود گفتم:« ای کاش می‌توانستم همیشه این‌گونه آرام باشم!»

کمال‌گرایی

پس از آنکه یکی از دلایلِ بی‌میلی‌ام را پیدا کردم، دنبالِ بقیه راه‌هایی گشتم که بتوانم از شدت آن کم کنم.

شاید دلیل دیگرش کمال‌گرایی باشد. کمال‌گرایی یعنی اینکه بخواهی کاری را بی‌عیب و نقص انجام دهی. زمانی که بخواهم کاری را بی‌عیب و نقص انجام دهم، آن را عقب می‌اندازم. بعضی وقت‌ها هم آن‌قدر جزئیات یک چیز را سبک‌وسنگین می‌کنم که انجامش نمی‌دهم و ان را به دِدلاین نمی‌رسانم.

پس هر طور شده باید آن کاری که می‌خواهم بی‌عیب و نقص انجام دهم، همان لحظه انجامش دهم.

برگه‌های روان‌شناسی شخصیت که 48 برگه بود، در کنارم گذاشتم و یکی‌یکی سعی کردم، به هرکدام‌شان جواب دهم. قرار نیست من بهترین جواب را بنویسم. ابتدا آن چیزی که به ذهنم می‌رسد، می‌نویسم و بعد در طول روز به آن بازمی‌گردم و چیزهایی را اضافه یا حذف می‌کنم. مدادم را برداشتم و شروع کردم به نوشتن.

وقتی که می‌نوشتم، باز فکری به سرم می‌آمد و می‌گفت:« نه این‌جوری نیست. فعلا ولش کن. تو باید بهترین جواب رو بنویسی.»

همان‌طور که می‌نوشتم، آن فکرها هم دست از سرم برنمی‌داشتند. اما من باید ادامه می‌دادم تا چرخه کمال‌گرایی‌ام از بین برود.

انجام تمرین‌هایی برای حس رضایت‌مندی

باید به خودم اعتماد می‌کردم. نوشتن باعث می‌شد که به خودم اطمینان داشته باشم و احساس ارزش‌مندی کنم. احساس کنم کاری که انجام می‌دهم معنادار است. وقتی که می‌نویسم به خودم توجه می‌کنم.

برای اینکه حس رضایت داشته باشم، با خودم فکر کردم که باید یک دفترچه‌ای برای رضایت‌های روزانه‌ام داشته باشم و هر شب در آن یک جمله بنویسم. مثلا:« امروز چی باعث شد کمی احساس زنده‌بودن یا رضایت کنم؟»

جوابم می‌تواند یک کلمه یا یک جمله باشد. مثلا:« آسمان یا نوشیدن یک فنجان چای یا رفتن به طبیعت یا حتی نوشتن یک جمله خوب از زبان یک نفر یا از کتابی.»

و پس از اینکه جوابش را نوشتم، یک جمله رضایت‌بخش از خودم می‌توانم بنویسم. مثلا:« من هر روز یه قدم برمی‌دارم، چون دارم آینده‌م رو می‌سازم. حتی اگه کم هم باشه، برام مهمه. من قوی‌تر از چیزی هستم که فکر می‌کنم.»

برای اینکه حس رضایتم معنادار باشد باید یک سؤال را بعد از هر کاری از خودم بپرسم:« اگر مجبور نبودم، باز این کار را انجام می‌دادم؟ چرا این کاری که انجام میدم برام مهمه؟»

همین‌که بتوانم این را برای خودم باز کنم، جرقه انگیزه دیگری برایم باز می‌شود.

تقسیمِ کارها و پاداش

نباید در نوشتن هم به خودم سخت بگیرم. کارهایی که می‌خواهم در طول روز انجام‌شان دهم، باید برای خودم مشخص‌شان کنم. اگر کاری را باید انجام دهد که نیاز به زمان زیادی دارد، نباید این‌گونه باشد که بخواهم در زمان کوتاهی آن مقاله را تمامش کنم. می‌توانم مراحلش را خُرد کنم.

می‌توانم یک ربع به داستانم فکر کنم یا فقط یک پاراگراف بنویسم یا فقط عنوان پروژه‌ام را بازنویسی کنم.

به‌جای اینکه بگم:« باید هرچه زودتر مقاله‌م رو تموم کنم.»

بگم:« فعلاً عنوانش رو می‌نویسم و در ساعت‌هایی که مشخص می‌کنم، به ان بازمی‌گردم و آن را می‌نویسم؛ بدون دلواپسی و عجله.

مغزِ ما نسبت به کارهای کوچک کمتر مقاومت نشان می‌دهد.

کارهایِ کوچکی که از شب قبل در دفتر برنامه‌ریزی‌ام می‌نویسم، نباید لیست بلندبالایی باشد. اگر لیست کارهایم بلند و پراسترس باشد، دافعه ایجاد می‌کند. هر شب فقط سه یه چهار کار را باید مشخص کنم تا روزِ بعدش انجام دهم.

باید لیست کارهایم را مرور کنم و مشخص کنم کدام‌ها واجب‌اند؟ و کدام‌ها می‌توانند عقب بیفتند.

اگر من لیست شلوغی داشته باشم و چون می‌خواهم همه‌چیز عالی پیش برود، انرژی‌ام بین‌شان پخش می‌ود و این باعث می‌شود که حس درونیِ رضایتم از بین برود. پس باید کاری کنم که این حس تقویت شود.

بعد از انجام کار هم می‌توانم برای خودم پاداشی در نظر بگیرم. یکی از چیزهایی که دوست دارم، گل و دفترچه یادداشت است.

دفترِ احساسات

یکی از کارهایی که باعث می‌شود تا بی‌میلیم نسبت به انجام کارها کمتر شود، نوشتن از احساساتم است.

باید یک دفترچه داشته باشم و در آن سؤالاتی از احساساتم را بنویسم.

مثلا:« الان حس می‌کنم نمی‌خوام کاری بکنم. چرا؟»

شاید همان لحظه نتوانم به آن جواب دهم، اما تلاش می‌کنم که جوابش را پیدا کنم. جوابی که به آن سؤال می‌دهم، می‌تواند مرا از چرخه بی‌میلی‌ام نجات دهد.

سخنِ پایانی:

بی‌میلی همیشه نشانه تنبلی نیست. گاهی یک ندای درونی می‌گوید:« چیزی اینجا درست نیست. یا من خسته و سردرگمم.»

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *