در حاشیه بزرگراه صدای آژیر پلیس میآمد. میگفتند:« طاووسی با آتشِ دهان اژدها سوخته بود.»
پلیس میخواست اژدها را دستگیر کند. مگر اژدهایان قلب ندارند. روح طاووس را در آینه میبینم. آینه آتش میگیرد؛ اما روح پروانه خاموشش میکند. روحش سفید است. شاید هم قهوهای باشد.
در خروسخوانِ سپیده هنوز ماه نقرهای را میبینم. دوست دارم آن را در دستم بگیرم. وقتی پیالهای که آبش سرخ است کنار پنجره میگذارم، ماه میافتد توی پیاله و رنگش سیاه میشود.
آبِ درونش میچرخد. مثل یک گردآب. ماهِ سیاه دستش را سمتم دراز میکند. میافتم تویش و حل میشوم.لباسی چروکیدهام که دستِ دختری در جنگل مرا رویِ طنابی پهن میکند. خودم را میتکانم. لباس و تنم یکی میشوند.
روی لبه پشتبام راه میروم، پایم لیز میخورد. از لبهاش روی زمین میافتم. وقتی که صورتم رویِ کف آسفالت میافتد با صورت ترک خورده روی صندلی مینشینم. مادرم که صورتش مثل یک عروسک چینی است، ملاقه را از مایعی داغ پر میکند و داخل بشقابِ گودم میریزد.
روی صندلی مینشیند و نگاه به بشقابش میاندازد. تصویرش در بشقاب است. حالا خودش جزئی از آن میشود.
بشقابها روح دارند. روح مادرم در آن است، همیشه دوست دارم در بشقابِ مادرم غذا بخورم.
ماه مانندِ نقره است میتابد بر من. بالای سرم پتویی آویزان تاب میخورد. قدری ستاره روی آن سنگینی میکنند و میافتند رویِ سرم. چشمانم ستارهایست. یک سوزنِ بزرگ نوکش را به من میزند، بدنم سوزن سوزن میشود. یاد همان لباسی میافتم که دوستم گفت:« سوراخ سوراخ است.»
درست شبیه همان شدم.
در ویترینِ یک مغازهام.
به نظرت خطهایِ موازی شبیه چه هستند؟
من میگویم:« دایره وقتی یک خط را در دست بگیری و دور دستت بپیچی خمیده میشود و مثلِ یک سوراخ میشود، مثلِ من.»
چقدر راحت یک خط تبدیل میشود به یک دایره. درست مثل جهان اگر میخواهید جهان را عوض کنید باید گرایش خود را نسبت به آن تغییر دهید.
قلبم جرقه میزند و آتش کوچکی در آن روشن میشود. میگویند:« حکمتِ درون مانند جرقهای است که چون شعلهور شود، هرگز نمیتوان خاموشش کرد.»
میترسم آن تمان بدنم را آتش بزند و حکمتم بیرون بریزد.
اگر چیزی را دوست دارم باید سایر انتخابها را طرد کنم و کنار بگذارم.
آنچه را که طرد میکنیم رنگ ترس به خود میگیرد. میترسم که دیگر نتوانم روی پشتبام راه بروم.