بادی از آسمان میوزد و برگهایی را تکان میدهد که زیرِ پاهایم هستند. صدای سوزناکی را میشنوم. صدا در سرم سوت میکشد. نالههایی است که از دهانِ یک زن بلند میشود و در صدایِ بلندِ طبلی در هم میآمیزد. ضجههای زن در هوا بلند میشود. آسمان شبیه منظرهای چشمک زن شده است. چشمکها در هم میآمیزند و من نقشِ مردی در آسمان میبینم که کمانی در دست دارد.
آن مرد به من زل میزند. او لباسِ سیاهی بر تن دارد و مچ بندِ سفیدی را بر دستانش بسته است. انتهایِ تیر در کمانِ پردارِ نقرهایایاش را میکشد و نوکِ پیکان را به سویِ من نشانه میگیرد. نوکِ پیکان رها میشود. دستم را روی چشمانم میگذارم. میترسم نوکِ پیکان چشمانم را زخمی کند و آب سرخی از آن بیرون بزند. آب دهانم را قورت میدهم. چشمانم را باز میکنم و دستانم را از رویِ چشمانم برمیدارم. نوکِ پیکان، به صورتِ افقی در دو میلیمتری چشمانم قرار دارد. بریده نفس میکشم.
نفسم را در سینه حبس کردم. نمیتوانم نفس بکشم. احساس میکنم اگر نفس بکشم نوکِ طلاییِ پیکان در مردمکم فرو میرود. به این موضوع فکر میکنم که تا چند ثانیهی دیگر چشمانم جایی را نخواهد دید. طعمِ تلخِ گسی زیرِ زبانم میچشم. با آنکه پالتویِ پشمی پوشیدم، اما سرما وجودم را از سر تا نوکِ پا در بر گرفته است. ناگهان میبینم پیکان خم و گرد میشود که مانندِ یک حلقهی طلایی است.
حلقه از جلویِ چشمانم دور میشود و در انگشتانِ مرد قرار میگیرد. ضجههایِ بلنِد زن را میشنوم که به فریاد شبیه است. حلقه و مرد در شمایلِ سیمرغی نمایان میشوند که بالهایش را باز و بسته میکند. بالهایِ فراخش آسمان را گرفته است. نقشِ نورانیِ ماه را در بالهایش میبینم.. اشکهایی اط گوشهی چشمانش رویِ دستم بارانی میشود و دستم را خیس میکند. خیسیهایی که خشک میشوند و نقوشی در کفِ دستم نمایان و محو میشئود. شمایلِ یک ستاره در پشتِ یک خورشید و در پسِ آن لک لکی بالهایِ ابیاش را باز و بسته میکند. صدایِ زن را میشنوم که در ترانهای زنانه بلند میشود. نقشِ زنی با کیسوانِ ابی در آسمان میبینم که با پیراهنِ پرِ طاووسی که بر تن دارد، در اطرافِ سیمرغ باله میرقصد و میچرخد. انها به دورِ یکدیگر میچرخند و سپس بالههایِ تند و رقصانشان در یکدیگر همروح و همتن میشود.نقوشی در آسمان میافتد که در هم فرو رفته و آمیختهاند:” زن با گیسوانِ آبیش،مردِ کماندار و سیمرغ.” نقوش از یکدیگر جدا و سپس در هم دوباره میآمیزند. مرئی و نامرئی میشوند. سپس در تنِ سیمرغ و کمانی فرو رفته در بالهای آبی پدیدار میشود. صدایِ بلندی در آسمان میشنوم. صدای سوت و جیغ بلند به حدی زیاد است که من دستم را رویِ گوشهایم میگذارم تا دردِ سوزانش که در گوشهایم طبل میزند، کمتر شود. گویی انفجاری در آسمان به وقوع پیوسته است. یک خطِ شهاب گونِ آبی،سرخ و سیاه را در آسمان میبینم که در بالایِ آن خورشید طلوع کرده است.
میتوانید من را در دیگر شبکههای اجتماعی دنبال کنید:
کانال آپارات:
کانال آموزشی در تلگرام:
کانال یادداشتهایم در تلگرام: