شطح‌نویسی

بر لبِ جاده ایستادم تا او را ببینم و بروم. اما او نیامد و دوباره تکه ابری شدم و به آسمان رفتم.

اولین بار او را زمانی دیدم که ما ابرها شکم‌مان را به هم مالیدیم، هم را چلاندیم تا دل‌پیچه‌مان خوب شود. می‌دانستیم اگر به هم نزدیک‌تر شویم، ان به‌ هم‌خوردگی و آشوبی که در دل‌مان است با غرشی از دهان‌مان بیرون می‌آید، آب می‌شود و روی زمین می‌بارد. می‌خواستم بر لبۀ تیغه اندیشه‌ات راه بروم، اما آن پاهایم را برّید و من یک پا در هوا ایستاده‌ام. نه می‌توانم به آسمان بروم و نه در زمین بِرویَم و بمانم. اما همین‌جا ریشه داده‌ام.

ریشه‌ام از زمین فاصله دارد. ان‌هایی که از کنارم می‌گذرند، دل‌شان ابری می‌شود. غمبادهای‌شان را باد می‌برد و زهره‌ای در گلوی‌شان می‌ترکد و گوشه چشم‌شان بارانی می‌شود. آن‌ها هم شکم مردمک‌شان را به هم می‌فشارند، مژک‌ها را به هم می‌چلانند تا مغزدردی‌شان خوب شود. وقتی بارانی از پهنایِ کوه‌مانندِ نرم‌شان به پایینِ چانه‌شان سُر می‌خورَد، دل‌آشوبی‌شان در رودخانه آرام می‌شود.

او هم آمد از کنارم گذشت، اما خم به ابرو نیاورد. انگار دل‌آشوبی نداشت یا شاید هم به انها عادت کرده بود. نمی‌دانم. من اینجا هستم تا دل‌آشوبی‌ها را بترکانم. شاید یک روز بتوانم به آسمان بازگردم. نمی‌خواهم پاگیر زمینیان شوم. آنها خودشان یاد می‌گیرند چطور با زنگ‌زدگی‌های‌شان بجنگند.

چرا من در ان بالا فکر می‌کردم، اینجا جهان دیگری دارد؟ چرا اینجا بعضی‌ها یقه‌هایِ هم را می‌درّند؟  حالا می‌بینم هیچ چیز آن‌طور که من فکر می‌کردم، نبوده؛ اما یاد گرفتم هیچ موجودی نمی‌تواند به طور مستقل در دنیا وجود داشته باشد و هستی همه موجودات به یکدیگر وابسته و مرتبط است.

وقتی طبیعت بدون نشانۀ انسان‌ها را می‌بینم، همان چیزی را می‌بینم که واقعا هستند. حالا انگار شبیه هم شده‌ایم. آن‌ها تکه‌ای از مرا هم برای خود می‌کَنند و می‌‌برند، شاید برای‌شان تازگی دارم.

تا به حال به این اندیشیده‌ای:« چه طور می‌شود از شکل بیرونی یک چیز بیرون زد؟»

من ابری در دل تو هستم، اما ابر نیستم. تکه‌ای از ذره‌ات هستم. ما هر کدام‌مان یک قطعه‌ایم. گاهی من در تو حل می‌شوم و گاهی تو در من. حالا جای‌مان عوض شده و تو در آسمانی و من روی زمین. زمین گاهی به آسمان می‌رود و گاهی آسمان بر زمین. و گاهی هر دو یکی می‌شوند. و این ادراک ماست نه واقعیت.

من تکه‌ای از وجودت را بخار می‌کنم و با خود به آسمان می‌برم. آن‌جاست که دلت تنگ‌تر می‌شود. فکر می‌کنی با نگاه کردن به آسمان، خورشید و ابر دلت گشادتر می‌شود، اما زهره ترکیده هیچ‌گاه به حالت اولش بازنمی‌گردد. ولی یادت باشد ادراک‌های نادرست می‌توانند باعث درد و رنج بیهوده‌ات شوند. باید مسائل را دقیق ببینی تا ماهیت واقعی‌شان را درک کنی و گمراه نشوی و درد و رنج بیهوده بر خودت تحمیل نکنی.

همان‌طور که همه‌تان تکه‌ای از وجودم را با خود کَندید و بردید، من هم  تکه‌ای از قلب‌تان را گاز زدم و با خود به آسمان بردم. همیشه چشم‌تان به آسمان است تا قلب‌های دزدیده را به شما برگردانم. اما اینجا قلب جدیدی روئیده است. ما دورش حصاری کشیدیم تا به زمین بازنگردد. به پایش در دل‌مان غل‌وزنجیری بستیم تا پاگیرمان شود. چرا باید شما به آن تکه از قلب‌تان نیاز داشته باشید وقتی که زهره‌هایی در قلب‌های دیگر ترکانده‌اید و هزار تکه‌شان کردید؟

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *