یکی یکی ناخن‌های دستِ دوازده‌ساله‌اش را کشیدند، استخوان‌های دستش را خُرد کردند و فکش را جوری شکستند که حتی تولید کوچک‌ترین صدایی را نداشته باشد.
لیلا تنها سلاحی که برای دفاع از خودش داشت، اشک‌هایش بود. او مدام گریه می‌کرد. اما اشک‌ها نمی‌توانستند دل آن پنج نفر را به رحم بیاورد که دست از خوی حیوانی‌شان و دست‌برد به جانش دست بکشند و به او رحم کنند.
بعد از بارها کتک زدن او را از بالای صخره به پایین پرت کردند تا خیال‌شان راحت شود که مرده.
بعد به روستای‌شان برگشتند تا به زندگی عادی‌شان ادامه دهند. اما هیچکس نمی‌دانست حتی با برملا شدن جنایت هم عدالت در قانون جنگل هوای جنایت‌کاران را دارد.
“وقتی عدالت خاموش می‌شود، جنایت قانون می‌شود و در جهانی که قانون جنگل حکمفرماست، تنها قدرت تعیین‌کنندهٔ حق و باطل است.

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *