هر شب کابوس تکرار می‌شد. مرد، در اتاقی نیمه‌تاریک ایستاده بود. دیوارها نم‌زده و هوا سرد و سنگین بود. در وسط اتاق، مخزنی شیشه‌ای قرار داشت که مایع غلیظش بوی فلز می‌داد.

درون مخزن، نسخه‌ای از خودش را دید که شناور بود:”چشم‌ها بسته و بدن بی‌حرکت. در خوابی بی‌انتها.”

او همیشه با وحشت از خواب می‌پرید. تا شب بعد، تا کابوس بعد. اما آن شب، فرق داشت. همه‌چیز ساکت بود. مرد به مخزن نزدیک شد. ناگهان، نسخه‌ی درون مخزن چشمانش را باز کرد. لبخندی آرام بر لبانش نشست، لبخندی که سرما را تا مغز استخوان مرد فرستاد. صبح، وقتی بیدار شد، خودش نبود.

چشم که باز کرد، همه‌چیز تار بود. صدایی درون مایع پیچید. از آن‌سوی شیشه، مردی به او نگاه می‌کرد. مردی با چشمان خودش و لبخندی آشنا.

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *