با صدای فریادی در گوشش از خواب پرید. طاقباز خوابیده و دستهایش کنار پهلوهایش بود. هنوز پلکهایش را از هم باز نکرده بود که صدای زیرِ دخترانهای را شنید: «آ… مامان!.»
وقتی که چشمانش را باز کرد، صدایی نشنید. شاید مثل دفعههای قبل خیالاتی شده بود. همانوقتهایی که صدای جیغ و دادی را از پشتِ دیوارِ اتاقش میشنید که به خانۀ همسایهشان ختم میشد.
نورِ گرد و کوچکِ چراغِ آباژور روی دیوار سفید شده بود. گیسو داشت به دست گوشتریختهها و آویزانی فکر میکرد که کابوس را دید. چند شب بود که آن را در خوابهایش میدید. بعد از آنکه بیدار میشد، چشمهای پفآلودی را یادش میآمد که یک پیرمرد را کامل میکرد.
صدای تلقتلق باران را شنید که به شیشه پنجره میخورد. پهلوبهپهلو شد و روی تخت نشست. از روی میز کوچکی که در کنار تختش قرار داشت، دفتر تقویم را برداشت. چهل و پنج روز بود که میرا را ندیده بود. در باز شد. سایه «شاهو» با سرِ بیضی و قدِ درازش از کنار در تا بالای سرش تیز شد؛ درست مثلِ یک چاقو.
آخرین بار جنازه میرا را کنار یک درخت پیدا کردند. او را از چهار سال بزرگ کرده بود. وقتی کنار جنازهاش زانو زد، چشمش به گردی کوچک افتاد که شبیه قرص بود و زیر بازویش قرار داشت. آن را برداشت، روی آن نقش یک پروانه سیاه حک شده بود. قرص را در دستش گرفت. وقتی که مادر میرا هم مُرد، این قرص را در دستش دیده بود.
لایِ یکی از کتابهایش تکه کاغذی پیدا کرد که رویش عکس چاقویی با دستههای سیاه نقاشی شده بود و روی دسته چاقو هم تصویرِ دو چشمِ سیاه.
او نمیتوانست حرف بزند، سالها پیش زبانش را بُریده بودند.
یادش آمد:« صدای جیغودادها از پشتِ دیوارش بیشتر شد که میرا مُرد.»