آیا میشود بدون ترس زندگی کرد؟
اگر ترس نباشد، ما خودمان را از بالای دره به پایین پرت می کنیم. ما از چیزهایی میترسیم که برایمان ناشناخته است. از همان ابتدا ترس هم در وجود اجدادمان، انسانهای اولیه قرار داشت. اگر ترسی وجود نداشت، آنها هم باید طعمه حیوانات وحشی میشدند.
حشره جنگجو
باران نمنم میبارید. قطرههایش از روی برگها لیز میخورد و روی سنگهای حیاط میافتاد. هوا نم داشت. پسرم مرا صدا کرده بود، میخواست چیزی را نشانم دهد. کنارش در تراس ایستادم. دستم را روی لبهکوتاه دیوار گذاشتم. صدرا با انگشتش به چیزی اشاره کرد که روی لبه دیوار بود. به آن نگاه کردم. بهسختی میشد آن را دید. یک حشره سبز اندازه یک نقطه با پاهای کوچکش راه میرفت. آن حشره نمیتوانست بالی داشته باشد. خدای من! چه حشره کوچکی.
دوست داشتم آن را بگیرم و روی انگشتم بگذارم؛ اما اگر به آن دست بزنم شاید لهش کنم.
جهان در مقابل دیدگانش چگونه است؟
اگر جهانِ من هزار برابر بزرگتر از اندازهام باشد، من هم میتوانم قدمهای استواری را بدون ترس بردارم!
من هم میتوانم در مقابل باد و بارانی که سرراهم قرار میگیرد، محکمتر گام بردارم!
بعضی اوقات که به مبل لم میدهم و به فلان کاری که باید انجامش دهم، فکر میکنم، قدمهای نخست را سخت میدانم. آنموقع است که لرزه بر اندامم میافتد. همان لحظه تصورم این است:« آن ترسها فقط در جهان خودم هستند و کسی با ترسی گلاویز نیست.»
وقتی به عمق ترسهایم نگاه میکنم و جزئیاتش را یکییکی میشمارم، مثل این است که روی یک پل چوبی راه میروم و به عمق دریاچهای مدام نگاه میکنم که باران میخواهد عمقش را به پله برساند؛ اما وقتی نگاهی از پنجره به بیرون میاندازم و بذر حیات را در خلقت میبینم، کمی ترسم رنگ میبازد.
وقتی باد شدیدی میوزد و ریشه گل سعی میکند در خاک بماند، این را به یادآوری میکند:
«هر کسی در وجودش جنگجویی دارد. میجنگد تا بقایی داشته باشد.»
یکی از ترسهای مشترکی که برخی از ما داریم، اعتماد نکردن به خلاقیتمان است. فکر میکنیم که اعتماد کردن رفتاری تازه، ناآشنا و تهدیدکننده است. از درون آشفته میشویم. اما این آشفتگی مسیری از خلاقیتمان است که باید با آن مواجه شویم.
ما هر چقدر جلوتر میرویم و سعی میکنیم جنگجوی درون و خلاقیتمان را کشف کنیم، خویشتنمان هم به همان اندازه به ما حمله خواهد کرد.
جنگ با خودتخریبی
وقتی اولین داستانکم را نوشتم، با خودم گفتم: « چقدر خوب شد که تونستم یه داستانک بنویسم. تونستم این کارم رو به خوبی انجام بدم.»
اما خویشتنم گفت: « خب… اشتباه نوشتی. بد نوشتی. داری با کی شوخی میکنی! اون چیزی که نوشتی کامل نیست و خلاقیتت هم هیچوقت بهبود پیدا نمیکنه.»
در واقع خویشتنم به من حمله کرد. اگر به خودی تردیدی داشته باشم، در دام خودتخریبی میافتم. خلاقیت در سایه امنیت و رضایت از خودمان شکوفا میشود. یکی از کارهایی که در زمانهای خودتخرببی به ذهنم میرسد، تبدیل اعتراضات غافلگیرکننده به جملات تأکیدی است.
مثلاً من فرد خلاقی نیستم را اینگونه به جملهای تأکیدی تبدیل میکنم:
من فرد بااستعدادی هستم.
خلاقیت حالِ خودم و دیگران را بهتر میکند.
من مشتاقم که به خودم فرصتی دهم.
مشتاقم که خلق کنم تا حال خودم و دیگران را بهتر کنم.
دوست دارم که از استعدادهای خلاقم استفاده کنم.
چری فرانکاورز میگوید: «عبارات متفاوتی از نسخههای مختلف برای آن جنبه وجودتان است که میتوانید آن را تغییر دهید.»
دلایل روشن
چند سال پیش با یکی از دوستانم مکالمه کوتاهی داشتم. پنجمین کتابم را نوشته بودم. یکی از دوستان دوران دبیرستانم متوجه شده بود، کتاب چاپ کردم؛ پیام داد و به من تبریک گفت. چند ساعت بعد هم تلفنی با هم صحبت کردیم.
روز بعد با دوست نویسندهام از خوشحالی و تبریک دوستم گفتم. واکنشی که به من نشان داد، شوکهام کرد. او با لحن سردی گفت:« تو مگه نویسندهای؟»
او نظرش این بود:« زمانی میتوانم خودت رو نویسنده بدانی که سبک زندگی در ادبیات خلق کنی و قلمت به عنوان یک نویسنده بزرگ شناخته شود.»
آن موقع فکر میکردم شاید درست بگوید. اما این جملهاش مرا آشفته کرد. شاید من نتوانم مانند نویسندگان بزرگ جهان سبک جدیدی را خلق کنم. کمی نسبت به هنر بدبین شدم و کناره گرفتم.
اما چرا باید یک جمله یا قضاوت مرا به هم بریزد!
مگر من هنر را انتخاب کردم تا تحول جدیدی در آن ایجاد کنم!
هنر را انتخاب کردم تا درحالِ خودم سبک جدیدی خلق کنم:« سبک جدیدی در زندگی، رفتار، منش، فکرها و ارزشهایم.»
هنر برایم جایگاه ویژهای دارد. آن باعث شد آگاهیام بالاتر رود. تصوراتم را قوی و روحم را تغذیه کرد. باطن هنر، لذت بردن از آن است. اگر بخواهی هنر را فقط از آنِ حرفهایها بدانی، باید بگویم هنر ارزشش را از دست میدهد.
ناتالی گلدبرگ در یکی از کتابهایش مینویسد: «نویسندگان نه برای دانش به دیگران، بلکه برای آگاهی از آنها مینویسند.»
وقتی نویسنده دستبهقلم میشود، نشانههایی از خطخطیهای وجودش را نشان میدهد. وقتی من داستانی را مینویسم، قسمتی از روحهای هر فرد را نشان میدهم: «داستانهایی درباره زندگی و مرگ، داستانهایی درباره عشق، داستانهایی که مردم میگریانند، و میلرزندند و میترسانند و از خنده تکان میدهند.»
به همین دلیل است که ادامه میدهم و روزبهروز مینویسم.
نتیجهگیری
قرار نیست کسی پیدا شود، ما را برای خلاقیتمان تشویق کند و کف بزند. وقتی که مانعها را از سر راه خلاقیتمان برمیداریم، قدمی برای حمایت از خود برمیداریم. بزرگترین عنصر در مقابل لذت بردن از خلاقیت، مراقبت از خودمان است. باید مراقب باشیم تا از مسیر اصلی خارج نشویم و به خودمان اعتماد کنیم. راهی برای تردیدهایمان پیدا کنیم. از همان ابتدا نمیتوانیم کامل باشیم، هر چه جلوتر میرویم مسیر خلاقیتمان بازتر میشود. اگر به نتیجه و پایان توجه کنیم، از خلاقیتمان لذت نخواهیم برد.