صبح که از مدرسه‌ی پسرم برمی‌گشتم، برگ‌های ریز و سبز را دیدم که خیس شده و به زمین چسبیده بودند؛ می‌دانم آب باران، آن‌ها را رویِ زمین خوابانده بود. انگار با کمرشان روی زمین دراز کشیده بودند یا با صورت‌شان روی آسفالت یا سنگ‌فرشِ خیابان افتاده بودند. وقتی به آسمان نگاه کردم، رنگِ ابیِ آسمان کم‌رنگ‌تر بود و خورشید هم پشت‌شان پنهان شده بود؛ اما سایۀ گردش بر کمرِ ابرها افتاده بود. ابرها رنگِ صورتیِ کم‌رنگی به خود گرفته بودند. درست مثل یک پارچۀ سفیدی بود که آبرنگ‌های صورتی رویِ آن پخش شده بود.
در مسیرم از کنارِ زمینِ چمنی گذشتم که پسرانی 14 یا پانزده ساله فوتبال بازی میکردند؛ آنها شلوارک‌هایی پوشیده بودند که قدش تا بالای زانویشان می‌رسید و پیراهنهای سفیدشان آستینِ کوتاهی داشت.
شاید ورزش گرم‌شان می‌کرد و حتی باد هم نمی‌توانست رویِ پوست‌های‌شان بنشیند، سرخش کند یا داخلِ لباس‌های‌شان شود و لرزی به اندام‌شان بیاندازد.
نوکِ انگشتانم کمی سرد شده بود، دستم را داخلِ جیبم بردم. انگشتانِ دستم، آسترِ سفید و لیزِ جیبم را لمس کردند. همین طور که راه می‌رفتم، به آدم‌های اطرافم نکاه می‌کردم. از کنارِ دو زن گذشتم که به تیربرقِ سیمانی تکیه داده بودند و با یکدیگر صحبت می‌کردند.
چند روز پیش که به مدرسۀ پسرم مراجعه می‌کردم؛ در راهِ مدرسه‌اش به این موضوع اندیشیدم:« چه می‌شد اگر دنیای‌مان یک دنیای علمی‌تخیلی بود؛ چی می‌شد اگر می‌توانستم پیغامِ نوری برای پسرم بفرستم. پیغامی که روی پوستش ظاهر شود و فقط او بتواند ان را ببیند. پیغامی که ظاهر و سپس زود پاک می‌شود. زمانی که احساس کند انگار حشره‌ای دارد روی دستش راه می‌رود، همان موقع است که متوجه پیام می‌شود. یعنی احساسِ راه رفتنِ یک حشره روی پوستِ دستش مساوی است با پیغامِ نوری.
یا چه میشد هروقت که در سرِ راهم ترافیک را می‌دیدم، میتوانستم مسیرم را از بالای اتوبوس یعنی آسمان تغییر دهم. قطارهایی باشند که در آسمان، مسافران را سوار یا پیاده میکنند؛ البته بدونِ هیچ ریلی. یا چه می‌شد اگر با بستنِ چشم و تصور کردنِ یک مکان، دنیای اطراف‌مان تغییر می‌کرد.»
گاهی اوقات بسیاری از داستان نویسان در تلۀ ن من چه بنویسم؟» گیر میکنند.
اما با چند دقیقه پیاده‌روی در روز و با دیدنِ فضایِ اطراف، انسان‌های پیرامون و حتی افکارِ به ظاهر ساده‌ات می‌توانی ایده‌های فراوانی به دست آوری.
فقط باید به یک نکته بسیار توجه کرد و آن هم این است:« توجه به جزئیات و چیزهای پیشِ‌پاافتاده.»
مثلا تو با دیدنِ تکه ابرهایِ صورتی و ترکیبِ چه می‌شد اگر یک متنِ کوتاه یا داستانی را بنویسی.
چه می‌شد اگر داستانم درمورد سرزمینی باشد که همیشه خورشید در پشتِ ابرها پنهان است و ابرها رنگ صورتی دارند. با توجه به رنگِ ابرها هم میتوانی پوششی نیز برای مردمانش انتخاب کنی یا هر پوشش دیگری. در این سرزمین پوشش گیاهی پگونه است؟ آدم‌ها پگونه با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کنند؟ ایا به زبانِ خاصی با هم صحبت می‌کنند/ ایا جریانِ خاصی در این سرزمین است؟ ایا مردم لباسهای‌شان هم‌شمل است یا متفاوتند؟ شب‌هایی عادی را می‌گذرانند یا رازی در شی‌هاشان پنهان است؟ آیا موجوداتِ عجیب و غربی در ان زندگی می‌کنند؟ آیا مکان‌های ممنوعه‌ای در آنجا وجود دارد؟ چ رازی در آنجا پنهان است.
به همین سادگی می‌توانی ایده‌ات را گسترش دهی.
با استفاده از مکان، زمان _صبح، ظهر، شب- انسان‌های اطرافت، مکالمه‌های‌شان می‌توانی شروع کنی به نوشتن.
ابتدا یک جمله را در نظر بگیر، ان را بنویس.
سپس در دنباله‌اش،سوالاتت را یادداشت کن و سپس جوابی در مقابل هر کدام‌شان بنویس و بعد شروع کن به نوشتنِ داستان.

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *