من بیدار شدم با فکری که از شب گذشته در سرم بود. فکر میکنم بیشتر انسانها اینگونه هستند. در واقع روزم را شب گذشتهام تعیین میکند. هوا گرم بود، گرچه نسیمی از دریچهی کولر میوزید. چشمانم تار میدید. انگار دایرههای کوچکِ سفیدی در اطرافم بودند. اما وقتی که چندبار پلکِ چشمهای سیاهم را باز و بسته کردم، آنها محو شدند. پتویم را کنار زدم. عادت دارم صبحها که بیدار میشوم درِ تراس را باز کنم و آسمان را ببینم. آسمان و خورشیدش را.
سایهی درختِ انجیرِ همسایه رویِ دیوارِ سفیدِ حیاط افتاده بود. من فکر میکنم برگهایش شبیهِ پنجههایِ باز یک گربه است.
در طبقهی اول زندگی میکنم و فکر میکنم این برگهای پنجه گربهای را راحتتر میتوانم ببینم. اوایل که به مکان جدید نقل مکان کرده بودیم، بعضی از صداها آزارم میدادند. مانند این بود که انگار کسی در سرم میدود. من درطولِ روز صدای پاهایی را میشنیدم که از پلهها بالا و پایین میدوند یا دستهایی درِ آسانسور را قیژ قیژ میبندند و باز میکنند. اماصدای لبهایی را هم میشنیدم که صحبت دو نفرهای داشتند. مثلا دیروز صدای دو نفرهی مادر و پسری را شنیدم. صدایِ کودکانهی پسری که از مادرش میخواست تا برایش بستنی بخرد. اما مادرش گفت:« من برات بستنی نمیخرم. دیروز درموردش با هم صحبت کرده بودیم.» قبل از اینکه در آسانسور بسته شود، صدای جیغِ بلندِ پسر را شنیدم که با بسته شدنِ درِ آسانسور قطع شد.
من وقتی صدای هر پا، دست یا لبی را میشنوم، در مغزم لباسی را بر تنشان میپوشانم و بهشان شخصیت میدهم. هرکدامشان برای خودشان ماجرایی دارند، فکری و واکنشی.
گاهی هم طرز فکری از آنها در مغزم دارم.
مثلا آن پسر شاید شش سالش باشد. با خودم گفتم:« شاید بستنی نخوردنش دلیل دیگری داشته باشد. شاید بعد از آخرین باری که تکههای بستنی روی فرش خانه یا لباسِ آن پسرِ شش ساله در ذهنم ریخته شد، مادرش تصمیم جدیدی گرفت:« برای پسرش بستنی نخرد.»
شبِ گذشته با دیدنِ کابوسی از خواب پریدم. هنوز آن تصویر انگار جلوی چشمانم ایستاده و زنده است. چشمانم را باز کردم. دوست نداشتم دوباره بخوابم. میترسیدم دوباره آن کابوس را ببینم. در خوابم پیرزنی بود که بالای سرم چهار زانو نشسته بود. لبخندی کج روی لبش نشانده بود. پلکهایِ افتاده و زیرِ چشمانِ پف کردهاش شکلِ مرموزی به چشمانش میداد. او مستقیم به مردمکهای سیاه چشمانم نگاه میکرد. قیافهی فالگیرها را داشت یا جادوگرها. نمیدانم.
جایِ یک زخم روی صورتش بود که از پایینِ چشمِ چپش کشیده شده بود و تا استخوان گونهاش امتداد داشت. گونهی کک و مک و صورتِ گوشتالویش و دندانهای زردی که از گوشهی لبش بیرون زده بود، مرا یاد کسی انداخت. یاد یکی از شخصیتها افتادم در داستانِ گورشاه که در جزیرهی آدمخوارها زندگی میکرد. یادِ آن جیغ بلند سوت مانندی افتادم که آن پیرزن با دندانهای نوک تیزی که از فکش بیرون زده بود و باعث شد یکی از شخصیتها سردرد شدیدی بگیرد و بدنش قفل شد. درست مانندِ من در آن لحظهای که آن پیرزن یکی از دستانِ چروکیده اش را لایِ موهایم فرو برد و دستِ زبرِ دیگرش را برد زیرِ گلویم. روی مچ دستش خالکوبی سیاهِ دایرهای داشت که در یک خط عمودی بودند درست مانندِ گونههای سمتِ راست صورتش. حتی یه لحظه هم پلک نمیزد و صاف زل زده بود به چشمانم. میخواستم تکان بخورم و دستش را از لایِ موهایِ سیاهم و زیرِ گلویم بکشم بیرون. اما انگار تمامِ بدنم بیحس و قفل شده و دستانش در موهایم گره خورده و در زیر گلویم سفت شده بود. گلویم را فشار میداد. نمیتوانستم تکان بخورم . حتی نفس کشیدن هم برایم سخت شده بود چه برسد به اینکه بتوانم حرکت کنم.
وقتی توانستم از آن کابوس بیدار شوم، نشستم .عرقِ سردِ ریزی از رویِ پیشانیام داشت پایین میآمد. دهانم خشک شده بود. نگاهی به ساعتِ گردِ دیواری انداختم. عقربهها رویِ ساعت چهار و پنج دقیقهی صبح ایستاده بودند و تکان نمیخوردند. اطرافم تاریک بود و بیصدا. تنها چیزی را که دیم سایهی خاکستریِ شاخهی درخت بر پشت پنجرهی اتاقم بود و تنها صدایی که شنیده میشد، تیک تاک ساعت بود. چند سرفه کردم، گلویم به خارش افتاده بود، شاید یک جرعه آب خارشش را کم میکرد. اما در آن لحظه ترجیح دادم در بسترم بنشینم و جرعهای آب نخورم. چشمانم خسته بود و دوست داشت بخوابد. اما من میترسیذم دوباره آن پیرزن را در کابوسم ببینم. دوست داشتم دقایق زود بگذرد و روشنایی روز در خانهام بیافتد.
اما وقتی منتظر چیزی هستی، انگار دقایق به کندی سپری میشود.
دستم را بردم سمتِ گویِ سنگیِ سفیدی که رویِ میز بود و کلیدش را زدم. نورِ سفیدِ کمرنگی اطرافم را روشن کرد. حتی سقف را. در روشنایی خیالم آسوده است.
وقتی که پلکهایم سنگین شد، میترسیدم بخوایم. اما در سرزمین خوابهایم دیگر از آن پیرزن خبری نبود.
صبح که بیدار شدم روی مبل طوسی لم دادم. کاغذها، دفتر و کتابهایم را کنارم چیدم و به کاغذی نگاه کردم که برنامهی روزانهام را در آن نوشته بودم.
ابتدا باید کتاب میخواندم. کتاب سفر به انتهای دنیا را برداشتم.
به یکی از صفحاتش نگاه کردم که زیرِ یکی از خطها با خودکار آبی خط کشیده بودم:« مامان قبلا یک ویولونیست حرفهای بوده. او گفت این دفتر خاطرات را به من هدیه داده چون نیاز به چیزی دارم تا صدایم را در آن جاری کنم و بهتر است در جایی بنشینم و احساساتم را بنویسم.»
و من هم فکر میکنم با نوشتن میتوانم صدایم را جاری میکنم.
چایِ زنجبیلیِ تند که بویِ شیرینی دارد به نوکِ بینیام نزدیک میکنم. بویِ شیرینِ زنجبیل را دوست دارم. انگار مغزم با بویش آرام میشود و چشمم بازتر.
تکههای کوچکِ نبات را هم میزنم. تکههای کوچکِ نبات در قاشق مانندِ تکههای کوچکِ یخ هستند. فنجان را به لبِ صورتیام نزدیک میکنم و آن را آرام مینوشم.
در آن لحظه به یک چیز فکر میکنم:« به ادامهی روزم و برنامهای که برای امروزم از شب قبل چیدهام.»