وقتی که بساط صبحانه را اماده کردم. دکمه‌ی سیاه، باریک و مستطیلی کنار گوشی را فشار دادم. صفحه‌اش که باز شد، انگشتم را از پایینِ گوشی به سمت بالایش کشیدم و صفحه رمز گوشی نمایان شد. وقتی صفحه منوهای تلفن همراهم باز شد، سراغ منوی کست باکس رفتم. دوست داشتم زمانی که لقمه‌ی نان، پنیرِ شور و کره نرمِ طلایی را در دهانم می‌گذارم و می‌جوم، یک پادکست گوش بدهم.
بالای صفحه نوشته بود:« رهایم کن.»
صفحه را پایین کشیدم و دنبال فصل سی و سه « خردم کن» بودم. فصلش را پیدا کردم و رویش کلیک کردم. سپس انگشتم را روی دایره‌ی نارنجی گذاشتم که داخلش یک مثلث سفید بود، صدا پخش شد. صدای پسرانه‌ای را شنیدم که می‌گفت:« چرا نگاهی به آن زخم‌ها و بریدگی‌ها نندازم.»
کم پیش می‌آید که داستان عاشقانه بخوانم یا گوش بدهم. اما این کتاب فرق می‌کند. من از این کتاب خیلی چیزها را یاد گرفتم. یاد گرفتم که چگونه از زبان بدن در داستان استفاده کنم. البته قبلش با کتاب «تمامش می‌کنیم» که آن هم یک داستان عاشقانه بود، زبان بدن را بهتر شناختم.
قبلش زیاد زبان بدن را نمی‌شناختم و نمی‌دانستم چگونه از آن استفاده کنم؟
زبان بدن در داستان خیلی مهم است. مثلا به جای اینکه بگویی:« من ترسیدم.»
می‌توانی با اعضای بدن آن ترس را نشان دهی.
مثلا در متن پایین، نویسنده، ترس را با استفاده از چند جمله توصیف کرده و تصویرش را به مخاطب نشان داده:
« تا مغز استخوان‌هایم درد می‌کند؛ حالت تهوع دارم؛ آشفته‌ام و قادر نیستم خودم را سرِپا نگه‌دارم. سعی می‌کنم حرف بزنم، اما کلمات به زبانم چسبیده‌اند. ناگهان عرق می‌کنم و ناگهان سرد می‌شوم و ناگهان به‌قدری بدحال می‌شوم که نقطه‌های دیدم را تار می‌کند.»
من در دوره‌های زیادی شرکت کردم و نویسندگی را به صورت آکادمیک یاد گرفتم. اما هیچ کدام از اسانید به زبان بدن، اشاره زیادی نکردند و یا توضیحی ندادند که چگونه از زبان بدن در داستان استفاده کنیم؟ البته چیزهایی گفتند و مثال‌هایی زدند، آن هم به صورت جزئی. و سریع از آن رد شدند من بسیاری از تکنیک‌های داستان نویسی را با مطالعه کردن به دست آوردم.
وقتی جملات را میخواندم، سرسری از آنها رد نمی‌شدم. به جملات دقت می‌کردم:
« به چگونگی شروعش، به فضاها و مکان‌هایی که شخصیت در آن قرار دارد، چینش جملات، استعاره‌ها، زبان‌ها و لحن شخصیت، زبان بدن و احساسات شخصیت و خیلی چیزهای دیگر.»
شاید روند مطالعه‌ام زمان زیادی ببرد. اما در لابلای همین جملاتی که به سادگی از کنارشان عبور نمی‌کنم، بسیاری از روش‌های داستان نویسی را یاد گرفتم و این‌ها برایم یک گنجینه بزرگ هستند. این‌ها جزئی از دارائیم هستند. به نظرم یک نویسنده، اطلاعاتش بخشی از ثروتش هستند. ثروتی که خودش اندوخته و حاصل دست رنج خودش است و کسی نمی‌تواند آن را به یغما برد. ذهنش مانند یک صندوق، همۀ آنها را در خود نگه می‌دارد.
دیروز داشتم به این موضوع فکر می‌کردم:« برخی از نویسندگان تصور می‌کنند، وقتی که یک کتاب نوشتند، دیگر همه چیز تمام می‌شود یا اگر در یک دوره آموزشی شرکت کنند، آن دوره‌‌ی آموزشی تمام شود و با چند کتاب خواندن، احساسِ علامه‌ی دهر بودن به آنها دست می‌دهد.»
به این گونه آدم‎‌ها، زیاد برخوردم، بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم که نمی‌توان ذهنیت‌شان را عوض کرد. من چند باری سعی کردم نظرشان را تغییر دهم. اما جز آنکه خستگی‌اش برایم ماند، هیچ نتیجه‌ای نداشت. آخرین باری که قصد داشتم، نظر کسی را تغییر دهم، دو سه ماه پیش بود که با یکی از دوستان مجازی‌ام در قالب ویس با او صحبت کردم. او نظرم را قبول نکرد و بعد از شنیدن حرف‌هایم، مرا آنفالوو کرد. او مرا آنفالوو نکرد، حرف‌هایم که برایش تلخ و حقیقت بود، می‌خواست از ذهنش آنفالوو کند.
با ده یا بیست کتاب هم نمی‌توان گفت:« حرفه‌ای شدیم.»
نویسندگی یعنی مطالعه‌ی زیاد. اما همه‌اش فقط در مطالعه خلاصه نمی‌شود. باید سعی کنی مدام اطلاعاتت رو وسعت دهی. اطلاعاتت را به روز کنی. مقاله بخوانی، یادداشت‌شان کنی. اما یادت نرود که یک خروجی از اطلاعاتت داشته باشی. نمی‌شود که فقط اطلاعاتت را زیاد کنی؛ باید اطلاعاتت را هم به کار ببری.
وقتی اطلاعاتت را به کار ببری، معلوم می‌شود که چندچندی؟ و چقدر بلدی؟ آیا درست توانستی یاد بگیری؟
و در پایان باید بگویم:« نویسندگی حاصل نوشتن است. نوشتن‌ها و خط زدن‌های زیاد و آزمون و خطا پس دادن‌ها و از تجربیات و نقدهای آدم‌های ماهر برخوردار شدن. نویسندگی و ماهر شدن پروسه‌ای دارد که باید عاشقش باشی، استمرار داشته باشی و صبور باشی تا بتوانی ماهر شوی.»

سری هم به اینها بزن.....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *