رانندهی تاکسی دستی بر پشتِ صندلیاش کشید و آن را به جلو هل داد. آینهای که با سقف ماشین فاصلهی چندانی نداشت به سمتِ چپ کشید. کیفِ صدرا را رویِ پایم گذاشته بودم. خودم را در صندلی جابجا کردم. هوایِ داخلِ تاکسی گرم بود. عرقهایِ ریزی رویِ پیشانیام نشسته بود. صدرا سرش را بر رویِ زانویم گذاشته و آرام با انگشتانش مشغولِ شمارشِ اعداد بود. مردِ سالخوردهای که کنارم نشسته بود و عینک ته استکانیاش را بر روی بینیاش جابجا میکرد، پلکهایِ چرکیدهاش را بر هم گذاشت. او عصایِ چوبیِ قهوهای رنگش را میانِ بازوانش تکیه داده و دستانِ چروکیدهاش را بر آن حائل کرده بود.
صدرا سرش را از رویِ زانویم بلند کرد و نگاهی به چشمانِ بستهی پیرمرد انداخت. سپس دستش را بر رویِ زانویِ چپِ پیرمرد گذاشت. پیرمرد یکه خورد و چشمانش را باز کرد و با چشمانی خوابآلود و کم نورش به صدرا خیره شد.
من به صدرا گفتم:«مامان داری چه کار میکنی؟»
صدرا:«مامانی یه قاصدک رویِ پای این آقا بود میخواستم برش دارم.»
سپس رو به پیرمرد کردم و گفتم:« ببخشید آقا!»
مردِ سالخورده با چشمانِ بازش که با تبسم به صدرا نکاه میکرد با صدایی بمش گفت:«اشکالی نداره بچه است دیگه. بچهها هم قاصدکا رو دوست دارن.» سپس رویش را از صدرا گرفت و سرش را بر رویِ شیشه تکیه داد.
صدرا دستش را بر رویِ دستم گذاشت و گفت:” مامانی! امروز آقا معلممون عددِ یک رو بهمون یاد داد. ولی مامانی من یک رو بلدم تا شمارهی ۱۰ میتونم بشمرم. رنگا رو هم بلدم.”
من پاسخ دادم:« آفرین به پسرِ زرنگم.» و ادامه ادم:« امروز دیگه چی بهت یاد دادن؟ آقا معلمت رو دوست داری؟ مهربونه؟»
صدرا در حالی که چشمانش میخندید، با ذوقِ کودکانهای که از میانِ دندانِ افتادهاش بیرون زده بود، گفت:« آره مامانی خیلی مهلبونه. امروز با همدیگه شعر خوندیم و یواش روی میز میزدیم. امروز هم تونستم یه دوست پیدا کنم. راستی مامان شعرشو برات بخونم؟ پاییزه و پاییزه، برگِ درخت میریزه.»
سرم رو به گوشِ صدرا نزدیک کردم و گفتم:« مامانی بهتره که رفتیم خونه شعر رو برام بخونی. الان نمیتونی همهی شعر رو برام بخونی. چون باید از ماشین پیاده بشیم.»
سپس از داخلِ آینه به راننده نگاه کردم و گفتم:« لطفا همینجا نگه دارید. من میخوام پیاده بشم.»
سپس یک اسکناسِ ده هزار تومانی که در دستم داشتم، به راننده دادم و منتظر ماندم تا او بقیهی پول را به من پس بدهد.
ناگهان راننده پایش را از رویِ پدال برداشت و تاکسی را متوقف کرد. من و صدرا از تاکسی پیاده شدیم.
من روبهرویِ راننده ایستاده بودم. به او گفتم:«آقا یادتون رفت بقیه پولم رو پس بدید.»
او پوزخندی بر لبش نشاند و گفت:«بقیه نداره. نرخ همینه.»
_:«اما من امروز صبح برای دونفرمون ۹ تومن دادم،نه ده تومن.»
او دهانش بازترشد و دندانهایِ زردش از لبانش بیرون زد. دستش را از ماشین بیرون آورد و آویزان کرد، به چشمانم خیره شد و گفت:«یعنی برای هزار تومن میخوای چونه بزنی. چه دوره و زمونهای شده؟ باید به خاطر هزار تومن با خلق سر و کله بزنی.دیگه خساست هم حدی داره»
-:«یعنی چی آقای محترم! فرقی نمیکنه چقدر باشه. اون هزار تومن رو شما باید به من پس بدید، چون در غیر اینصورت بیشتر از نرخِ کرایهتون برمیدارید. چرا شما باید بیشتر از نرخ، کرایه بگیرید؟»
پیرمردی که در ماشین نشسته بود، با صدایِ بلندش گفت:«خب آقا راست میگه دیگه .بقیه پولشو بده و حرکت کن دیگه. من عجله دارم.»
راننده با ابروهایِ درهم فرو رفتهاش دستش را در داشبوردِ ماشینش نزدیک کرد و یک اسکناسِ هزار تومانِ مچاله به من داد. سپس پایش را رویِ پدال گذاشت و از من دور شد.
اشعههایِ آفتاب رویِ پلکهایم فشار میآورد. گویی با دستانش بر مغزِ سرم میکوبید. شقیقهام نبض میزد. وقتی در آفتاب راه میروم سردردهایم بیشتر میشود. گویی رگی از پیشانی تا پشتِ سرم راه میرود و در پایینِ مهرهی کمرم فرود میآید. با پاهایِ خستهام خود را به خانه رساندم. کلید را در قفل چرخاندم و واردِ پذیرایی شدم.
ناگهان صدایِ جرینگ جرینگ تلفن را شنیدم. شمارهی مادرِ مهدی رویِ صفحهی تلفن افتاده بود.
ابتدا تصمیم گرفتم تلفن را جواب دهم، اما سپس منصرف شدم. چون خستهتر از آن بودم که بخواهم به درد و دلهایش گوش دهم.
با خود گفتم:« چرا باید به درد و دلهایش گوش دهم؟ او به جز خودش، کسِ دیگری را نمیبیند و دوست دارد که همیشه دیگران حق را به خودش دهند. هر بزرگتری لایق احترام نیست و حرفهایش نیز درست نیست.»
شاید دیگران حق را به او دهند و تصور کنند رفتار و کلامش همراه با صداقت است. اما هرچیزی را که اکثریت قبول داشته باشند، به این معنا نیست که آن موضوع حقیقت داشته و درست باشد. من دوست ندارم نظری طبق عمومِ مردم داشته باشم.
آخرین دیدگاهها