وقتی غم به سراغم میآید، از موضوعی ناراحت میشوم و آن در ذهنم میچرخد.
اول: سرم داغ میشود، سرم نبض میزند و تیر میکشد. در پیشانیم، رگی تند میزند.
دوم: چشمانم گشادتر میشود. گویی در چشمم لکهای از ناراحتی بزرگ میشود.
سوم: دستانم کمی داغ میشود. داغی از نوکِ انگشتانِ دستم شروع میشود تا به سر انگشتانِ پاهایم میرسد.
چهارم: قلبم تندتر میزند، آبِ دهانم خشک میشود. کمرم نیز سستتر میشود.
در پایان:چشمها و پلکهایم سنگین میشوند و در مغزم موضوعی تکرار میشود و نامرئی میگوید: برو استراحت کن.
غم در خواب و علاجِ آن
اما اگر بخوابم، ناراحتی را با خود حمل میکنم و آن به مغزم سرک میکشد.
آن همراهم میشود.
وتنها چیزی که مرا میتواند از این غم برهاند، نوشتنهایِ روزانهام است.
نوشتن به من قدرت میدهد، امیدوارم میکند و مرا از سقوط در چنگالِ ناامیدی، نجات میدهد.
نوشتن مانند اینست که دستم را بگیرد، بر شانههایم دستی بکشد، موهایم را نوازش کند.
سپس مغزم را سبک و آرام کند.
آری! نوشتن اینگونه است.
اگر رنگی بخواهم برایش بکشم و رنگش کنم، میتوانم بگویم سپید را انتخاب میکنم.
سپید یعنی هیچ رنگی و سرشار از همهی رنگهایِ گرم.
و یا رنگِ ارغوانی که به لبهایِ صورتیِ خندان نزدیک است که هم وجودم را گرم میکند و هم دلنشین.
وقتی از هرچه در ذهنم است، مینویسم.آنها به سطحِ سرم میآیند. شاید فکر کنید وقتی مینویسم در ذهنم پررنگتر میشود، اما اینگونه نیست.
چون با نوشتن لحظهای پررنگ میشود. آن را بهتر میبینم. ابتدا گشاد میشود و از هرطرف، خود را به من مینمایاند.
اما سپس تنگ میشود، میشکند و تکه تکه میشود.
من با نوشتن، آن را در ذهنم که تهنشین شده، به بالای ذهنم میآورم و بیرون میکشم.
اگر در ذهنم تهنشین بماند، به مغزم میچسبد و هرگاه دلش بخواهد در هر ثانیه از روز، در خواب و یا بیداری در ذهنم میچرخد تا مرا در داغیهای گَردآلود آشفته کند.
آخرین دیدگاهها