جادویِ جمجمه‌ی کاغذی

گاهی اوقات که می‌خواهی بنویسی نمی‌دانی از کجا شروع کنی و از چه بنویسی. و تصور میکنی که ایده‌ای در ذهنت نمی‌چرخد. اما نباید بر خود سخت بگیری. از نداشتن ایده‌ات  بنویس.

از انسان‌های اطرافت بنویس.

از ذهنت بنویس.

از آرزوهایت بنویس. از انچیزی که در ذهنت ولوله برپا میکند بنویس.

از رنج‌ها وناامیدی‌هایت بنویس.

می‌توانی قلم را در دست بگیری و دنیایی تخیلی برای خود بسازی.

دنیایی عجیب با اتفاقات عجیب با موجوداتِ غریب.

جمجمه‌ی کاغذی

هرچه دوست داشته باشی در این دنیا برای خود می‌توانی خلق کنی. شاید موجودی که در دنیایت می‌خواهی خلق کنی یک اژدهای دوسر باشد که بدنش آبی است و دمِ گرز مانندِ بنفشی دارد. شاید این اژدها بجای آتشِ گرم داشتن، آتشی در دهانش دارد که سرد است و با هربار بیرون دادنِ آتش از دهانش دنیای اطرافش را در قندیل‌هایِ غول پیکری غرق می‌کند.

شاید انسان‌هایِ درونِ دنیایت به زبانی ناشناخته صحبت می‌کنند که در سیاره‌ای دور وعجیب سکونت دارند.

شاید دوست داشته باشی درموردِ رودی بنویسی که هرگاه اشخاص پای‌شان را در آن قرار می‌دهند تغییر ماهیت می‌دهند. شاید هم دوست داشت باشی از موجوداتِ اهریمنی بنویسی.

البته این بستگی به تخیل خودت دارد. شاید دوست داشته باشی از جادوگرها و اتفاقاتِ غیرواقعی، انسانها و حیوانات تخیلی بنویسی که وجود خارجی ندارند.شاید هم تودوست داری دنیایی واقعی را برای خود خلق کنی.

شاید دوست داری از انسانی بنویسی که با مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کند. تودوست داری از آنچه که در ذهنت می‌گذرد بنویسی.

می‌دانی ذهنت گنجینه‌ی توست.

امکان ندارد موضوعی در ذهنت نچرخد.

گنجینه که می‌گویم حکم یک صندوقچه را دارد که باارزش‌ترین‌ها و گران‌قیمت‌ترینها در آن جای دارد. در ذهنت تباهی جایی ندارد. تو با ذهنت دنیایی را برای خود خلق می‌کنی.

تو گاهی کتابِ شعری در دستت می‌گیری.

 چشمانت واژه‌هایش را که در چشمانت سبز می‌شود دنبال می‌کند، ذهنت را جادو می‌کند. فکر می‌کنی جادو واقعیت ندارد؟

جادو چیزی است که تو را سحر میکند. شاید فکر کنی مگر می‌شود که یک کتاب مرا سحر کند!

بله که می‌شود. برایت توضیح می‌دهم.

تو کتابی را در دستت می‌گیری. کتاب دستت را می‌گیرد و در دنیایش نگاه می‌دارد.وارد ذهنت می‌شود. در یک چشم برهم زدن تو غرق در دنیایِ کتاب می‌شوی.

باور داری که وقتی کتاب می‌خوانی با انسانِ قبلی فاصله گرفتی؟

چون بجز کلماتی که قبل از خواندنِ کتاب در ذهنت بود، واژه‌ها و جملاتِ دیگری نیز در ذهنت جانشین شده بود.

تو با کلمه‌های جدید، دنیایت را بزرگتر می‌کنی. به دنیایت رنگ می‌پاشی

رنگی متفاوت.

رنگِ افکارت تغییر می‌کند.تو لباسِ جدیدی بر افکارت می‌پوشانی.

زمانی‌که تو کتابِ شعری در دستت می‌گیری و کتاب، دستِ چشمانت را می‌گیرد و با خود می‌کِشد،تونیز واژه‌های زیبای مزین شده را می‌قاپی و در گوشه‌ای از ذهنت نگاه‌شان می‌داری و یا در گوشه‌ی سپیدِ کاغذی در جمعِ انبوهی حفظ‍شان می‌کنی و یا شاید هم در کشویِ زمینِ لپ‌تاپت خانه‌ای برایشان بنا کنی و دنیایِ دیگری را برای‌شان خلق کنی.

تومخلوقِ دنیایِ خود هستی.

شاید اندیشه‌ای سالیانِ متمادی در ذهنت جا کرده باشد و تو تصور کرده باشی : آری این تفکر، درست‌ترین تفکرِ من است. چون من مالکِ آن هستم.

اما درواقع تو مالکِ آن نیستی. چون در تسخیرِ شخصِ دیگری بوده و دهان به دهان به ذهنت اسباب‌کشی کرده و تو آن را متعلق به خود می‌دانی.

اما زمانی‌که یک کتاب را در دستانت می‌گیری، کلمات ذهنت را جادو می‌کند و دیگر آن کلماتِ قبلی را متعلق به خود نمی‌دانی ودوست داری آنها را دور بریزی.

آن موقع است که متوجه می‌شوی تو در دنیایی اشتباهی زندگی می‌کردی.دوست داری در دنیایی سکونت داشته باشی که از آنِ خودت باشد، مالکش خودت باشی، کلیدِ منزلت دستِ خودت باشد نه دیگری.

آری تو با ذهنِ جدیدی که با دنیایِ مکتوب ووسیعِ ناشناخته برایِ خود خلق می‌کنی. خانه‌ای متفاوت در سرزمینی پهناور بنا می‌کنی.

گاهی شاید دوست داشته باشی کتابِ رمانی را در دستت بگیری .سوارِ یک کشتی می‌شوی و واردِ دنیایِ پرتلاطم آدم‌ها و موجوداتِ آن می‌شوی. با آنها می‌خندی، با آنها اشک میریزی، با آنها مبارزه می‌کنی، با آنها ناامید می‌شوی.در آنها محو می‌شوی. گاهی از اتفاقات و آدم‌های داستان لَجَت می‌گیرد و دوست داری آنها را سرِ جایشان بنشانی.

گاهی نیز دوست داری در آن دنیا بمانی. گاهی از طوفانِ سرد بر خودت می‌لرزی و گاهی نیز در عبور از آفتابِ آتشینی در سرزمینی ناهموار عرق‌های ریزی بر صورتت می‌نشیند

وتو سعی می‌کنی تعادلت را در زمینی پر از چاله چوله حفظ کنی. گاهی بر قله‌ای صعود می‌کنی و گاهی نیز بر دره‌ای ناتمام سقوط می‌کنی.

گاهی از شکست‌ها در این سرزمین ناامید می‌شوی و رنجی تمامِ ذهنت را در برمی‌گیرد. گاهی نیز پیروزی‌ها را جشن می‌گیری و جمجمه‌ات در شادی‌هایِ ناتمامی حلقه می‌شود

گاهی از ترست به خود می‌لرزی، گاهی نیز شجاعانه گام برمی‌داری. گاهی بغضِ گلویت را قورت می‌دهی و گاهی نیز بغضت را بر زبان جاری می‌کنی.

و این است جادویِ کتاب و ذهن.

نکند هنوز به جادویِ ذهن و کتاب باور نداری!

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *