حالا که انگشتانم صفحه کلیدهای سیاهِ حروف را لمس میکند . صدای تیکتیکشان را در گشوم میشنوم که آنها بر مغزم سرک میکشند، گویی دستی میخواهد این کلمات را از سرم بیرون بکشد، برخی از صداها در ذهنم شیطنتوار هستند برخی نیز در گوشهای سکوت کردند و در جمعِ پرصدایِ مغزم صدای ضعیف و کمرنگی را از آنها میشنوم.
برخی از کلمات در ذهنم مقاومت میکنند و دوست ندارند به سرزمینِ سپیدِ
صفحهی لپتاپم وارد شوند. نمیدانم در ذهنشان چه میگذرد، شاید میترسند.
آری! شاید میترسند که دیده شوند، میترسند که خودشان را به دیگران بنمایانند.
برخی از کلمات عریان هستند، برخی کلمات پاره پاره، برخی از کلمات مزین به لباسهای ابریشمین و برخی نیزتاجی بر سر نهادهاند.
اما من همهی شان را دوست دارم.
دوست دارم به آن کلمهای که خجالت کشیده و گوشهای پنهان شده، دستش را بگیرم و با خود همراه کنم. حال که دستم دستانش را لمس کرده، دستانش سرد شده و پر از عرق است. چشمانش را بر زمین میدوزد و صورتش سرخ شده. کلمهی دیگری که تاجِ فتوحانهای که اطرافش با زمرد، یاقوت و الماس تزئین شده و لباس ابریشمینِ سرخی که اطرافِ حاشیهی پایینِ پیراهن با چند پروانهی سرخ و زردِ طلایی که همچون انوار طلاییِ زرینهی خورشید میدرخشد و دستانِ کشیدهی شریفی دارد و سیبِ سرخی در دستانش است که بویِ شیرینِ سردش به مشامم میرسد به من نزدیک میشود و میگوید:” من دوست دارم با تو به سرزمینِ پهناور و پر از رنگِ نوشتن بیایم.”
نمیدانم شاید او دوست دارد آنجا نیز حکمفرمایی کند.
من در چشمانِ سیاهِ کوچکِ خجالتیِ کلمهای که دستِ ظریف و نحیفش در دستانم است، نگاه میکنم و میگویم:” من دوست دارم تو همراه بیایی.”
در این هنگام کلماتِ دیگر صدایشان بلند شد و هر کدام دستشان را بالا گرفتند و گفتند:” من، من، من”
کلمهی عاشقانه جلو آمد و گفت:” من رو با خودت ببر تا سرزمینت پر از نگینهای عشق شود.”
هدف و رویا جلو آمد و گفت:” اگر من رو با خودت نبری، نخواهی دانست هدفت در این سرزمین جیست؟”
ملکهی رنگینِ خوشی چندقدم جلو گذاشت وگفت:” من جهانت را سرشار از خندههای ممتد و با دوام میکنم. کاری میکنم در دنیایت همیشه بخندی.”
کلمهای که بدنی خاکستری داشت و رنگ به رنگ میشد و رنگش پریده بود، جلو آمد و نامش اشک بود، گفت:” گاهی بغضی در گلویِ مردمِ سرزمینت گیر میکند که اگر وانشود، انها از بغضِ نترکیده دق میکنند.”
کلمهای دیگر پاهایش را جلو گذاشت او کلاهِ
نوک تیزِ هرمی شکلِ قرمزی مانندِ کلاهِ جادوگران بر سر گذاشته بود، چشمانش در سیاهیِ عمیقی فرو رفته بود و لباسِ سیاهی بر تن داشت که آن را بر زمین میکشید. دستانش ناخنهایِ بلندِ سیاهی داشت. او رو به من کرد و گفت:” مرا همراهِ خود ببر، اگر مرا با خود همراه نکنی، انسانهایِ سرزمینت ترسی از چیزی نخوانهد داشت و خود را از درهخها پرت خواهند کرد و یا زیرِ ماشینها پرس و دراز کش خواهند شد. تو به من نیاز داری تا آنها در امان باشند.
کلمات یکی یکی نزدیک میشدند.
اما من تصمیمم را گرفته بودم. گرچه کلمهی خجالتی لام تا کام حرف نمیزد و صورتش سرخ و سرختر میشد تا جایی که صورتش به قرمزِ تندی گراییده بود وچند چنگ بر صورتش نشانده شده بود.
من روبه او کردم و گفتم:” تو باید همراهِ من بیای.”
او بلند شد، دستانش را بر رویِ چینهاِ کوچکِ دامنش کشید و گفت:” من مفید نیستم. من اگر بیایم کسی به من اهمیتی نمیدهد حتی به من نگاه هم نمیکند، چرا باید بیایم. کلمههایِ دیگر را با خودت ببر. من به هیچ کارَت نمیآیم، شاید مردمِ سرزمینت مرا به تمسخر بگیرند.من ترجیح میدهم اینجا تنها باشم، اما به آن سرزمین پایم را نمیگذارم.”
چشمانِ دیگر کلمهها از شادی میدرخشید، میدانم در دلشان غوغایی به پا بود و هرکدام به خود میبالیدند که من دستِ یکی از آنها را در دستم میگیرم و با خود میبرم.
من روبه کلمهی خجالتی کردم. او لبانش را گاز میگرفت . با چشمانش به زمین چشم دوخته بود. زمینِ زیرِ پایش ناهموار و کج ومعوج میشد و او سعی میکرد تعادلش را حفظ کند.
من به او گفتم:” وقتی هنوز واردِ این سرزمین نشدی از کجا میدانی که چه رفتاری با تو خواهند داشت؟”
اونگاهی به جمعیتِ کلمههایِ روبرویش انداخت و با چشمانش به آنها خیره شد، سپس با چشمانش مکثِ کوتاهی در چشمانم کرد و سرش را پایین انداخت.
من چشمانم را بستم و کلماتِ خجالتی را تایپ کردم.
کلمهی خجالتی بر رویِ صفحهی سپیدِ لپ تاپم قرار داشت. کلمهها کش آمدند، سرخ شدند، کبود شدند، قرمزِ تند شدند.
صداهغایی از خانههایِ دیگر در سرزمینِ وسیعِ کلمات در سرزمینِ کلمات به گوش میرسید، آنها دورِ کلمهی سرخِ خجالتی حلقه زدند، هرکدام لباسهایِ زیبایی در دستانان بود. آنها قصد داشتند لباسِ جدیدی او برتن کند. دیگر چهرهاش سرخ نبود. صورتش رنگِ ملایم و شفافِ سپیدی داشت و چشمانش از خوشحالی میدرخشید.
آخرین دیدگاهها