گاهی اوقات پیش میآید که حال و حوصله و انرژی برای انجامِ کاری را ندارم. برخی اوقات هدفم رو دور از ذهنم تصور میکنم و یا شاید آن را نیز فراموش کنم. من فکر میکنم گاهی اوقات نیاز داریم به خودمون فکر کنیم . من نیاز دارم دنیایِ زیبای خودم رو بهتر ببینم.
دنیایِ زیبایِ خودم و انسانهایِ اطرافم
گاهی اوقات من نیاز دارم به این موضوعات فکر کنم:
به خودم توجه کنم.
کاری که مشغولِ آن هستم.
به انسانهایی که در اطرافم هستند.
به همهی موضوعاتِ خوشایندی که در اطرافم هستند:همسر و فرزندم وتمامِ چیزهایِ خوشایند و مهربان در پیرامونم.
دنیایِ زیبای خودم و توجه به اطرافم
برخی از اوقات باید همه چیز رو رها کنم.نیاز دارم که به شلوغیهایِ ذهنم و هدفم فکر نکنم.
من نیاز دارم بسیاری از مسائل را در احاطهی خودم آزاد کنم تا ذهنم سبک شود.
من دوست دارم در آن لحظات به چیزای دیگری فکر کنم و دنیایِ خودم رو بهتر ببینم.
به نورِ در اتاقم نگاه کنم.
پنجره را باز کنم و به صداهایی که پشتِ پنجره صف کشیدند، گوش کنم:
صدای بوقِ ماشینها، نوایِ اهنگینِ جیک جیکِ گنجشگان.
به گام برداشتنهای آرام و یا تند در کوچه و خیابان.
در آن لحظه چشمانم بر رویِ ساختمانِ روبرویِ خانهیمان قفل میشود.
و میدانم پشتِ هر ساختمان و یا پنجرهای هزاران انسان با داستانهایِ هر روزهیشان زندگی میکنند.
وجودِ خودم در دنیایم
بله! لحظاتی را باید به خودم یعنی وجودم توجه کنم. وجود یعنی تو هستی، انچیزی که در تو مشغول است: درونت، افکارت و خودِ خودت. نه آنچیزی که از بیرون به نظر میآیی.
گاهی اوقات خودم را فراموش میکنم و وجودم را دستِ کم میگیرم.
ابتدا باید به خودم افتخار کنم و در جایی که در آن قرار دارم و سپس وجودِ اطرافیان ودوستانِ خوبی که دارم را بهتر درک کنم.
شنیدههایِ من در لالهی گوشم
برخی از اوقات ما به آن چیزی که داریم نمیاندیشیم.
من میتوانم شکرگزارِ این باشم که گوشهایِ سالمی دارم. چون با این گوشها میتوانم بشنوم. صداها در لالهی گشوم میپیچند.
من با دو لایهگوشم پادکستهایی را که دوست دارم پلی میکنم و آنها را مییشنوم.
با آنها صدایِ اطرافیانم رو میشنوم.
هیاهوهایِ پرجنب و جوشِ دو پسرم را میتوانم بشنوم.
صدایِ باد، صدایِ پرنده و آدمها و ماشینهایی که در خیابان سریع و یا آهسته از کنارم عبور میکنند را میشنوم.
من میتوانم صداهایی که در قابِ شیشهای تلویزیون در تلاطم هستند را بشنوم.
دیدههای من در چشمانم
من با دو چشمانِ بینایم میتوانم خطوطِ ممتد در کتابهایم را با چشمانم دنبال کنم.
میتوانم خطوطِ نقاشی شده یا صف شدهی آهنگین و یا تصویرهای متحرکِ کلامدار را پشتِ قابِ شیشهایِ تلفن همراهم را ببینم.
با آن دو گویِ درخشانم فرزندانم را دنبال میکنم. تحرک، شیطنت و بالا و پایین پریدنهایشان را میبینم.
با دو گویِ سیاهی که در پایینِ ابروانم قرار دارد، میتوانم تمامِ زیباییهایِ اطرافم: درختان، خیابان، انسانها، کوچهها و فضاهایِ سبز را ببینم.
دستها و پاهایِ پرجنب و جوش در دنیایِ زیبای خودم
من با پاها و دستهایِ سالم و پرجنب و جوشی که دارم، میتوانم گام بردارم و با دستهایِ نیرومندم میتوانم اعمالِ مختلفی انجام دهم.
من میتوانم با ستونِ قفقراتِ سالمی که دارم، بر رویِ صندلیِ آبیام تکیه دهم و با قلمی که در انگشتانِ دستم احاطه شده است، بنویسم.
بر صندلیام تکیه دهم و انگشتانم را بر رویِ صفحه کلیدِ کامپیوتر فشار دهم و کلماتی را بر رویِ صفحه سفیدِ کامپیوترم حک کنم.
آری! من میتوانم.
آخرین دیدگاهها