وصال به صبح

گویا روزها می‌دوند و برای وصال به صبح چشم انتظار هستند.

اما همینکه سپیده‌ی طلاییِ آفتابِ صبح روشن می‌شود، تاریکی خوابش می‎برد.

گویی انگار که نه انگار در وصالِ صبح چشم‌هایش را بر هم ننهاده است.

شاید خواب بر رویِ پلک‌هایش سنگینی می‌کند.

احتمالا زرینه‌های خورشید چشمانش را می‌زند و چشمانِ تارش را می‌آزارد.

شیدهایِ سپیدِ آفتاب

شیدهایِ سپید، گاهی از لابلایِ پرده‌هایی که پنجره‌اش باز و گشاد است، بر رویِ پلک‌ها سرک می‌کشد.

شاید بر رویِ پلکِ زنی بنشیند که  در جوششِ آبی بر روی اجاق در آشپزخانه‌اش ایستاده است و

مدام چشمانش بر رویِ ساعتِ دیواری قفل می‌شود وعقربه‌های ساعت را دنبال می‌کند.

ممکن است بر رویِ پلکِ مردی بنشیند در سحرخیزی در کوچه و خیابانی قدم‌های تندی برمی‌دارد و در فکرِ رزق شال و کلاه کرده است.

احتمال دارد بر رویِ چشمانِ پیرزنی بنشیند که ساعتهاست چشمانش به به پنجره است تا آفتاب طلوع کند ، او به زمینِ سبزش پا نهدد و به حیواناتِ مزرعه‌اش طعام دهد.

شاید هم بر روی پلکِ نوزادی پا نهد که چشمانش را گشاد کرذده است تا حوصله‌اش در آغوشِ مادرش آرام گیرد.

و شاید پلکِ دانش آموخته‌ای باشد که ساعتهاست بیدار است و خواب از چشمانش دور شده.

ممکن است قدم‌هایش را بر رویِ پلکی بگذارد که او قلم در دستش گرفته تا آغازِ روزش را در قلمِ پرسشگرِ توانایِ دانایی سبز کند.

و همه‌ی اینها نشانی از بیداری و شروعِ روزی بی‌اطلاع دارد.

چگونه صبحِ خود را پرانرژی و پرانگیزه آغاز کنم؟

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *