زمانیکه من در ابتدایِ روز قلمم را در دست میگیرم ومینویسم، یک روز متفاوت برایِ خود خلق میکنم.
هنگامیکه از افکارِ متفاوتِ خود بر رویِ صفحهی سفیدِ کاغذی مینویسم، میتوانم دنیایِ متفاوتی برایِ خود خلق کنم.
وقتیکه در سپیدهی صبح کنارِ پنجره میایستم، آن را میگشایم ونسیمِ سردِ صبحگاهی را بر رویِ صورتم لمس میکنم . صدایِ دویدنِ ماشینها را میشنوم و یا روشن شدنِ خانهی همسایهیمان را در ساختمانِ روبرویمان مشاهده میکنم و در آن لحظه جریان داشتنِ زندگی را در دستانش میبینم . آن زن میتواند داستانی برایِ خود داشته باشد.
قصههایِ روز متفاوت
هر شخصی برای خود داستانی دارد. حتی آن گربهای که از کنارِ پیادهرو وماشینها با پاهایِ قهوهای و پشمالویش راه میرود و گاهی که یک کیسهی زبالهای را میبیند،پنجههایش را در آن فرو میبرد. آن شخصی که با لباسهای تکهپاره و ژولیده و با سرِ خمشده در سطلِ زباله در جستجویِ چیزیست، برای خود قصهی پنهانی دارد . شاید او نیز سعی میکند روزش را به گونهی دیگری سپری کند.
من زمانیکه از منزل خارج میشوم، میتوانم متفاوت بودنِ زندگیها را ببینم. آن میوه فروشی که با وسیلهی نقلیهاش در گوشهی خیابان بر رویِ یک صندلیِ تاشوی کوچکِ قهوهایش نشسته است . او گاهی با کتابی که در دستش است سرگرمِ مطالعه است، سعی دارد روزش را متفاوت سپری کند.
به نظرِ من بسیاری از انسانها سعی دارند روزشان را متفاوت به پایان برسانند.
وقتی از کنارِ مغازهها عبور میکنم نگاهِ کوتاهی به داخلِ مغازهها میاندازم، شاید مردی با کتِ قهوهای و چشمانِ مشکی و ابروانی کمپشت،کنارِ دخلش ایستاده باشد و به پولهایی که در آن روز به دست آورده میاندیشد یا شاید حسابِ دو دوتا چهارتایِ اجناسش را میکند و با رویِ خوش نیز از مشتریانش استقبال میکند.
در سویی دیگر زنی در مغازهی پوشاکش نشسته است.او در حالی که غرق در فضایِ مجازیست شاید در پسِ ذهنش به این موضوع میاندیشد که چگونه روزش را متفاوت سپری کند و به پایان برساند.
روز متفاوت در کتابخانه عمومی
امروز زمانیکه به کتابخانهی عمومیِ بزرگِ شهرم مراجعه کردم، توانستم روزِ متفاوتی را برایِ خود خلق کنم. من دختر و پسرانِ نوجوانی را با لباسهایی متفاوت دیدم که هر کدام در گوشهای از حیاط مقابلِ یکدیگر ایستاده بودند. آنها در حالیکه لبخندی بر لب داشتند، با یکدیگر مشغولِ صحبت بودند .
از کنارِ هر اتاقی که عبور میکردم صدایِ خنده و صحبتها را میشنیدم.
من به اتاقِ مطالعهی خواهران رفتم. وقتی واردِ اتاق شدم، نگاهی به اطرافِ کتابخانه انداختم. برخی از نیمکتها اشغال بود. دوست داشتم جایی بنشینم که به آفتاب نزدیک باشم. دو دخترِ نوجوان که حدس میزدم در چهارده سالگیشان هستند، آنها در حالیکه به پیامهایِ تلفن همراهشان زل زده بودند،با یکدیگر آرام صحبت میکردند و نیشخندی میزدند. آنها جوشهای قرمزی بر رویِ صورتشان قرار داشت.
هوایِ کتابخانه آرام و آفتابی بود .دختری با گیسوان مشکیش لپتاپش را روی میز قرار داده بود ومشغولِ تایپ کردن بود. دخترانی که بر روی صندلیشان نشسته بود، با گیسوانِ رهاشدهی مشکیشان، چشمانشان، جملاتِ کتاب را میپایید. عدهای نیز مشغولِ نوشتنِ جملاتی در دفتر و یا کتابشان بودند.
جملات در ذهن
من نیز جملاتی را با خود در مغزم مرور میکردم. بنابراین زمان را در دستم گرفتم، صندلی را با میزِ سفید تنظیم کردم . دفتری را از کیفم خارج کردم و مشغولِ نوشتن شدم. لحظهای سرم را بالا گرفتم و متوجه شدم یکی از آنِ دخترانِ نوجوان با جوشهایِ قرمز و چشمهایِ درشتِ مشکی و موهایِ مجعدِ رهاشدهی مشکیاش، مرا تماشا میکند. من نیز لبخندی تحویلش دادم وبه نوشتن ادامه دادم.
اما گاهی صدایِ کوچکی مانند:” باز کردنِ بستهی بیسکوییت، کشیدنِ صندلی بر رویِ زمین،خندههای یواشکی، بالا و پایین کشیدنِ پردهی کرکرهای و باز و بسته شدنِ درِ اتاقِ مطالعه” چند ثانیه سکوتِ ذهنم را بر هم میزد، اما پس از چند ثانیه، چشمانم جملاتِ کتاب را تعقیب میکرد.
و اینگونه من امروزم ار متفاوت سپری کردم.
آخرین دیدگاهها