نگاهِ آغوش وارِ خود
دوست دارم لحظاتی برای خود باشم .
دوست دارم لحظاتی در خود فرو روم، امّا نه آن فرو رفتنی که با چنگ زدن با رنج باشد .
دوست دارم در سکوتِ جنگلی محو شوم .
بر رویِ تخته سنگی سبزشده، بنشینم، به سکوتِ جنگل و صدایِ پرندگان، غوکان و صدایِ آهنگین شُرشُرِ رودی گوش دهم .
چشمانم را ببندم و زیباییِ جنگل را در نگاهِ مغزم، عکسبرداری کنم .
دوست دارم بر رویِ چمنزار دراز بکشم و قاصدکی را در دستانم بگیرم،
آن را جلویِ چشمان بچرخانم و به سایهی سبز شدهی درختان،نظر تنگ کنم و سایهی سپیدِ خورشیدِ زرین را در پسِ عبورِ آغوشِ نسیم وارِ بادی در دستانم بگیرم .
دوست دارم از هیاهو و دورنگیِ عقربههای ساعت، تبسم گون فرار کنم و لحظاتی روحِ فراموش شدهام را در آغوشم، گرم بفشارم .
دوست دارم، برای چند ثانیه هم که شده، زمان بایستد . از این همه دویدن به تنگ آمدهام .
گاهی اوقات باید ایستاد در طولِ یک جاده.
یک جادهی بینام و نشان که نه تو او را بشناسی و نه او، تو را .
جادهی بی نام و نشان
باید ایستاد و در پس عقبِ راهی که عبور کردی، نگاهی بیاندازی .
شاید این راهت سنگلاخی و شاید سرشار از گلهای رنگینی باشد که رنگین کمانی در پسِ لبخندِ خورشیدی آغوش شده در دستانِ سپیدِ ابری پنهان شده باشد .
شاید ابری در آسمان نباشد و یا ستارهای .
شاید هم ابرهای آبی و سپید در کنار هم آغوش شده باشند و با نگاهِ مهتابیِ ماه در هم آمیخته باشند .
شاید در راهت پُر از خار باشد و صخره .
شاید مسیرت هموار باشد و چمن گون .
شاید در آسمانِ مسیرت دنیایی طوفانی ست، شاید هم آسمانت آرام و بیصدا، در آرامش فرو رفته است .
شاید سنگ ریزهها بر تو نیش زنند، شاید سنگریزهها در نگاهِ پاهایت پودر شوند .
شاید همهمهی فریادی از دوردست بر گوشت، آزار میدهد، شاید از دوردست، صدایِ قهقهههایی مُدام دلنواز میشود .
امّا پس از گذر از تفکّرِ راهی که گذر کردی و میگذری،
پس از لحظهای نگاهِ شُکوه وار و شِکوه وار باید راهِ پیشِ رویت را استوارانه بپیمایی،
گرچه از آن راهی که در پیش داری، هیچ نگاهی در ذهنت روشن نیست، اما باید لبخندگون و امیدوارانه، گامهایی استوار بر زمینی هموار و ناهموار برداری تا طلوع را در دستانِ سپیدت بگیری .
آخرین دیدگاهها