آسمان به گونهای بود که گویی پاککنی برداشته اند و
تکّهی کوچکی از آسمان را پاک کردهاند و نقشِ هلالِ ماه را کوچک بر آن نقّاشی کرده اند.
زنی در خیابان تلو تلو میخورد، نمیدانم در ذهنش چه میگذشت؟
پسرم دستم را گرفته بود، به زنی در تاریکی اشاره کرد و گفت:
« مامان اون زنه چرا اینجوری میکنه؟ چرا اینجوری راه میره؟»
-:« خب نمیدونم، امّا فکر میکنم حالت عادی نداره .»
+:« حالتِ عادی یعنی چی؟»
-:« فکر میکنم معتاد باشه.»
آن زن، از دور در منظرهای تاریک شیئی در دستانش بود ، آن را میچرخاند و تلوتلو میخورد .
نمیدانم آن شیئ چه بود؟
قدمهای کج و معوجی بر میداشت.
تصور میکنم در عالمِ خیال سِیر میکرد .
او از یکسو به سویِ دیگر، سرگردان و سرد راه میرفت .
با آنکه تلوتلو میخورد، امّا گامهایی بلند و سریع داشت .
آن چنان سریع راه میرفت که گویی از چیزی فرار میکرد.
چندبار با خود گفتم:« الآن است پایِ راست و چپش در یکدیگر گره بخورد و
آسفالتِ خیابان، آغوشی زخمی را بر وجودش سایه کند.»
به آن زن و به اندیشهاش و به دیوارِ خالی پیش رویش میاندیشیدم .
اگر هرکدام از ما یک زن تلوتلو خورده را ببینیم چه اندیشهای در ذهن مان سایه میکند؟
نمیدانم!
شاید برخی پایِ قضاوتهایی خاکستری در ذهنشان شکسته شود .
با آن که ستاره ها در آسمان سوسو میزنند، آن زن فقط میخواست برود.
میخواست بدود.
میخواست دور شود.
میخواست از تازیانهی باران بر پنجرهی چشمهایِ خیره شده دور شود .
شاید اگر کاردش میزدی، خونش در نمیآمد .
گویی پایش او را نیش میزد.
به راستی یک زنِ بیپناه و اینگونه سرگردان، پناهی دارد؟
برسقفِ خاموشِ دیدهاش چه آینهای استوار است؟
در سکوتِ سایهی پُر وراجش چه حرفی ردّ و بدل میشود؟
در ورایِ چشمانِ بیفروغش چه غارتگری مغزش را درهم و آشفته میخراشد؟
در پیچیدگی افکارِ علیلش، چه سدّی، آشفته نهفته است؟
آیا جوابی در آوارِ سرش نهفته است؟
امّا آن زن عادّی بود .
آخرین دیدگاهها