امروز روز یکشنبه است ۱۵ اسفند ۱۴۰۰
این متن را که مینگارم نمیدانم عقربههای ساعت روی کدام خانه ایستادهاند؟ و نمیخواهم بدانم.
زیرا فقط میخواهم در این زمان بر رویِ نوشتن متمرکز شوم.
تلفنِ همراهم را نیز جایی قرار دادم که از من دور باشد
تا من هرلحظه وسوسهی این را نداشته باشم که به دنیای مجازی وارد شوم و زمانم را در آن بههدر دهم.
البته زمانهایی معین را مشخص میکنم که در طیِ آن زمان،
گوشی به دست شوم و در دنیایِ مجازی، زمانی مفید را برای یادگیری سپری کنم.
در این زمان فقط باید به نوشتن بیاندیشم و بدون هیچگونه حواسپرتی بنویسم.
آری باید بنویسم، آنقدر بنویسم تا انگشتانم سِر شوند. این سِرشدن خوشایند و دلچسبم است.
چندروزی بود که که از نوشتن طفره میرفتم و این مسأله باعث نارضایتم شده بود.
چه روزها که نوشتن را به تعویق انداختم
چه روزها که درسردرگُمی پرسه میزدم .
چه روزها که در خود گم شدم .
چه روزها که روزم را گم کردم و از دستش دادم .
چه روزها که گذشت .
چه روزها که به دنبالم دویدند .
چه روزها که در سرگردانی غوطهور بودم .
آن روزها در جستجوی چیزی بودم، اما نمیدانستم چه چیز؟
چه روزها که آرامش نداشتم اما نمیدانستم آرامش چیست و یا چگونه میتوانم آن را به خود نزدیک گردانم؟
چه روزها که در خود غوطه میخوردم .
اما در همهی این سرگردانیها نمیدانستم در پیِ چه چیز باشم؟
امّا پس از سالها جستن، آشکار شد در دیدهام آنچه را که پنهانی پیدا بود .
آن خویشتنم بود .
آن خودِ وجودیام بود .
اماچگونه توانستم خود را پیدا کنم؟
شاید با خود بگویید: « تو مگر گم شده بودی که حال پیدا شوی؟ »
آری من گمشده بودم .
سالیانِ متمادی بود که خود را گم کرده بودم .
سالیانِ متمادی بود که خود را نمیشناختم .
سالیانِ متمادی بود که خود را نمیدیدم .
دیگران و دیگری را میدیدم، اما از خود گریزان بودم .
روزبهروز از خود دورتر میگشتم .
هرچه در وجودم بود خلاصه شده بود از دیگران .
از خودم خبری نبود .
امّا از زمانی که در وادیِ مکتوب گام برداشتم، جهانم دگرگون شد .
در نوشتن از خود نوشتم، از هرآنچه که مرا آزار میداد و یا مسرور میکرد،
نوشتم از آنچه که در ذهنم لانه کرده بود،
نوشتم از جهان پیرامونم،
نوشتم از جهانِ درونم،
نوشتم از هرآنچه که نمیتوانستم با کسی بگویم.
او در درونم جان گرفت و به خودم و به جهانم معنا و مفهوم هدیه کرد .
توانستم خود را از بیرون ببینم
توانستم خود را در آغوش بگیرم.
خود را دوست داشته باشم .
خود را نوازش کنم.
با خود خوشحال باشم .
باخود بخندم .
باخود زمانهایی را سپری کنم.
با خود تکلم کنم .
لابد این سؤال در ذهنت شکل گرفته:«با خود تکلم کنی؟ این عمل را دیوانگان انجام میدهند .»
اما من به تو پاسخ خواهم داد:« وقتی با خود سخن بگویی،
صدای خودت را از نزدیک میشنوی. صدای خودت را، صدایِ ذهنت را.
گوشِ شنوای خود میشوی .
بر وجودت دستی میکشی و با خود مهربانتر هستی و به خود مهربانی میکنی.
و خودت را بیشتر از پیش دوست داری .»
خویشتندوستی باعث میشود که وجودت سراپاشوق شود
خویشتندوستی است که باعث میشود به خود مشغول شوی.
خویشتن دوستی است که به خود متکّی میشوی .
خویشتن دوستی است که کمتر میرنجی .
خویشتن دوستی است که لبخندی برلب مینشانی .
البته همهی اینها در سایهی نوشتن محقّق شد .
اگر نوشتن نبود، خودِ امروزیام نیز نبود .
خودی که از خویشتن خشنود است و در پیِ تغییری مثبت و سازنده درجهانِ خود و دیگری و دیگران است .
آخرین دیدگاهها