نام داستان:معلق
صحنهای که پیش رویم بود باورنکردنی بود! گویا زمان متوقف شده بود و من در مرز میان واقعیت و رؤیا قرار گرفتهبودم!پیرامونم را هالهای از ابهام فراگرفتهبود و من درحالیکه درچنگال تقدیر گرفتارشدهبودم،بهدنبال راهی برای رهایی از آن شرایط بودم.
آسمانِمخملی به دوتکه تقسیم شدهبود. تکهای از آن خاکستری و تکهای از آن به رنگِارغوانی بود.
درآسمان پهناور،پرندگانی غولپیکر که منقارهایی بزرگ و بالهایی فراخ و سیاه و چشمانی سرخ داشتند،مشغول پرواز بودند.آنها گاهیاوقات منقارهایشان را میگشودند و صدای گوشخراشی از آنها بهگوش میرسید.
انواری آبی رنگ ، فضای معلق اطرافم را پوشاندهبود. درآسمان جادهی پرپیچوخم و باریکی نمایان شد که در احاطهی درختان انبوهی قرار داشت و سپس ناپدیدگشت.
نسیم ملایمی موهایم را نوازش میکرد.
شخصی که صورتی مثلثی شکل و موی بوری داشت،کنارم ایستادهبود .او گوشهای دراز و خفاش مانندش را مثلِ بادبزن تکان میداد. موجود عجیب و کوچکی که پاهای کوتاهی داشت و ردایی بیآستین مانند رومیان باستان بر تن کردهبود،نیز کنارش ایستادهبود. چشمانِ درشت و قهوهایاش بیشترِ فضای صورتش را اشغال کردهبود.بینیاش درست به شکل و اندازهی یک گردو بود.
به اطرافم دقیق شدم و آن را از نظر گذراندم.اطرافم شبیه یک استادیوم ورزشی بود.تعداد زیادی صندلی در اطرافم مشاهده کردم. صدای همهمه و تشویق تماشاچیان بهگوشم میرسید. من در اتاق کوچکی که در بالاترین قسمت ورزشگاه قرار گرفتهبود ، برروی یک صندلی نشستهبودم.
وقتی فضای اطرافم را از زیر چشم گذراندم،متوجه تصویر شیری کوچک و طلایی رنگ برروی کلاههای سیاه و هرمی شکل تماشاچیان شدم. شیر ،گاهی دهانش را میگشود و غرش ضعیفی از دهانش بهگوش میرسید.
عروسکهای کوچکی برلبهی نردههایی که استادیوم را احاطه کرده بود،درجایگاه مخصوص تماشاچیان بهچشم میخوردند.آنها بالهای کوچک و فلس داری برشانههایشان داشتند و هرگاه هیاهوی جمعیت را میشنیدند. بالهایشان را میگشودند،به آسمان پرواز میکردند و بارانی از گندمهای طلایی را بر سر و روی تماشاگران سرازیر مینمودند.
بهزمین مسابقه چشمدوختم. گویی زمین مسایقه بافرشهایی سبزرنگ و براق آراسته شدهبود.
چندشوالیه سوار بر اسبهایی خشمگین که دارای تکشاخی زرین دروسطِ پیشانی و بدنی نقرهفام و بالهایی سپید برروی دوششان بودند،در زمین مسابقه جولان میدادند.هیچکدام ازشوالیهها ،صورت نداشتند و کلاه شنلهای سیاهِشان را برروی صورتِ خود کشیده بودند.
چند مشعل، متشکل از رنگهای مختلفِ سرخ،کبود،ارغوانی و طلایی بر بالای سرِ شوالیهها بهچشممیخورد و هرزمان، آنها اراده میکردند،یکی از مشعلها در دستشان قرار میگرفت و آنها آن را بهسوی حریف پرتاب میکردند . در زمانیکه مشعل با حریف برخورد میکرد،او تبدیل به دود غلیظِ آبی رنگی میشد وسپس از صحنهی مسابقه محو میگشت.
در آسمان صفحهای که ، شبیه ساعت بود به چشممیخورد. ساعت دارای چندین عقربه بود و بهجای اعداد،کلماتی طلایی نمایان بود. دراگونی کوچک در بالای صفحهی ساعت مشاهده میشد. او در اطراف ساعت پرواز میکرد و همراه عقربهها میچرخید.عقربههای ساعت از سمت چپ به راست حرکت میکردند. گاهی اوقات برروی یکی از کلمات متوقف میشدند و در آنلحظه، از صفحهی مدور ساعت پریهایی بابالهای رنگین، خارج میشدند.
صدایِ سرفهای را ازپشتِسرم شنیدم.
اکنون من در اتاقی که اطرافش را شیشههای مدوری احاطهکرده بود،درکنار قاب یک پنجره ایستادهبودم. نمیدانستم چگونه در آن مکان قرار گرفته ام؟
به بیرون و مهِرقیقِ بیرون از پنجره چشمدوختم که برشیشه فشار میآورد.دوباره صدای سرفههای پیدرپیِ به گوشم رسید.
روبرگرداندم تا ببینم چه شخصی پشتِسرم ایستادهاست؟
اما شخصی را ندیدم.صدای قدمهایی را که در عرضِاتاقِ شیشهای گام برمیداشت و طنینِ نفسهایش را میشنیدم. ناگهان چهرهاش برروی یکی از تابلوهای نقاشی رنگِ روغن که در اتاق نصب بود،منعکس شد و من چهرهیِ کریهِ او را مشاهده کردم.مو برتنم سیخشدهبود.
بزاقهای سبز از دهانش برروی زمین میچکید و درهمان لحظه به رنگ قرمز تغییر ماهیت میداد.صورتش سبز و شبیه یک قورباغه بود.بدنش از خارهای خاکستریِ بلند، پوشیده شدهبود. دستها و پاهایش گویی شبیه گرگی عظیمالجثه بود. او دُمِبلند و گرزمانندش را به هرسو میچرخاند و زمانی که بردیوار برخورد میکرد،سوراخهایی بزرگ از آن برجا میماند.
آب دهانم را قورت دادم. ناگهان احساس کردم شیئی در دستانم سنگینی میکند. دستانم را نگاه کردم. یک گوی بلورینِ زمردین،در دستانم بود.
به لباسهایی که برتن داشتم دقت کردم.من زرهی پولادین برتن داشتم.دستکشی که بردستانم بود از جنس فولاد و به رنگ طلایی بود.چکمههایی بلند زینت بخش پاهایم بود که سگکی نقرهگون بر آن آویزان بود.شمشیری،نیز در غلافی چرمی کنار پاهایم روی ِزمین افتادهبود.
گوی بلورین در دستانم چرخید و بر بالایِ سرم قرار گرفت.زمانیکه به آن موجود ناشناخته میاندیشیدم،هراس برتمام وجودم سایه میافکند.لرزه بر اندامم افتادهبود.او در حالی که بزاقهای دهانش برروی زمین میچکید،به من نزدیک میشد.نفسم در سینه حبسشدهبود.ناگهان لحظهای که او باسرعت بهسویم میدوید و قصدداشت بهمن حملهکند، نوری نقرهگون فضای اتاق را اشغال کرد. من نمیتوانستم چیزی ببینم.فقط صدایی گوشخراش و نعرههایی دردناک را میشنیدم. تصور کردم به بیوزنی رسیدم و معلق در فضایی ناشناخته هستم. بهسختی میتوانستم نفس بکشم. احساس کردم اکسیژنی در فضای اطرافم موجود نیست. هراس داشتم چشمانم را بگشایم.به هرطرف چنگ میزدم،اما دستانم چیزی را لمس نمیکرد.
گرمای دستِشخصی را برروی صورتم حس کردم که مرا نوازش میکرد.عرق از پیشانیام سرازیر شدهبود.نفسم به شمارش افتادهبود.زمانیکه پلکهایم را گشودم، کسی را در مقابلم ندیدم.من نقشِزمین شدهبودم و گوی بلورین نیز در یکی از دستانم قرار داشت.
صدای قطراتِ باران و زوزهی باد را میشنیدم که همچون تازیانه بر شیشهی اتاق میخورد.
من در اتاقی با فرشهایی ابریشمین که نقش حیواناتی خیالی و پریهای دریایی بر آن نقاشی شده بود،قرار داشتم.اطرافِ اتاق مملو از قفسهی کتابهایی مجلد به چرم هایی نقرهای و طلایی بود که تا سقفِ اتاق را پوشاندهبود.چلچراغهایی زینتبخش سقفِ اتاق بود که از آنها انواری خیره کننده و درخشان برفضای اتاق حکمفرما بود.
یک صندلی دسته دار چرمی که بر رویِ آن ردایی مشکی قرار داشت،در گوشهی اتاق بهچشم میخورد.
صدای دلنواز پیانو فضای آنجا را دربرگرفتهبود. صدای آوای زنی در فضای اتاق طنینانداز شد. او ترانهای را بهاین مضمون میخواند:
ای قلمِ پرِآتشین مرا به سرزمینِ آرزوها رهسپار کن
تو آن را در دستانِ نقرهگونت بفشار
بر آسمان طلایی خوشسان قطراتی بچکان
سپس قلمِ پرِ طلایی رنگی در دستانم قرار گرفت. ناگهان چهرهی زنی روبروی دیدگانم نمایان شد. او دارای گیسوانی طلایی بود که همچون تورسپید عروس بروی زمین کشیده میشد.اوچشمانی سراسر آبی داشت که سپیدی چشمانش نمایان نبود. گوشهایی هرمی شکل ،چشمانی کشیده و بینی استخوانی داشت.ابروان مشکیِبلندش تا بناگوشش امتداد داشت. لباسی نقرهای که با پروانههایی رنگین آراسته شدهبود،بربدن سپیدفامش نمایان بود.
او دستان سپیدش را به سویِ من دراز کرد و گفت:”سلام،اسم من آناشله. اسم تو چیه؟”
من که از زیبایی خیرهکننده و صدای دلربایش بهوجد آمده بودم،دستانش را در دستانم فشردم و گفتم”اسمِ من هیورساناست.”
او درحالیکه لبخندی برلب نشانده بود، دستانش را از من جدا کرد و برروی صندلی چرمی که گوشهای از اتاق قرار داشت نشست.
باخود گفتم:”لابد آناشل میتونه جواب سؤالاتم رو بده.”
بنابراین سمتش روانهشدم و سپس او را خطاب قرار دادم و گفتم:”اینجا کجاست و من اینجا چکار میکنم؟”
آناشل کف دستانش را گشود . چوبدستی طلایی رنگی که دوپرِ طاووس در انتهای آن بهچشم میخورد،داخلِ دستانش بود. او کلماتِ نامفهومی برزبان جاری کرد و سپس مرا خطاب قرار داد و گفت:”بهتره،بشینی.”
صندلی چرمی ارغوانی رنگی کنارم قرار گرفته بود و من به محض اینکه روی صندلی نشستم. میز کوچک زرینی در برابرم نمایان شد که تعداد زیادی روزنامه رویِ آن قرار گرفتهبود.
آناشل:”خب،بهتره یه نوشیدنی بخوری،بعد این روزنامهها رو بخونی.”
او یک لیوان بلورین که نوشیدنی کهربایی رنگی، در آن شناور بود،به دستم داد.
من درحالیکه محتویات داخلِلیوان را مینوشیدم. متوجهشدم روزنامهها برروی میز تکان میخورند و صدایی خفیف از آنها نیز به گوش میرسید.
یکی از روزنامهها گشوده شد و روبروی دیدگانم قرار گرفت.تصویرِبزرگِ سیاه و سفیدِ مردی با موهایِ پُرپُشت قهوهای و یالِشیرمانند و صورتی که نشانههایی از جراحت برروی آن نمایان بود،به چشم میخورد.تصویرِکوچکی از من نیز درگوشهی سمت راست روزنامه دیده میشد و بربالای تصویر نوشتهشدهبود:”یک باستانشناس،وارد غار همهچیزدان شد.”
درتصویر روزنامه،درحالیکه من کنار صندوقچهای ایستاده بودم،یک موجود عجیب که گوشهایی بزرگ ،دماغی پوزهمانند و چشمهای قرمز و بزرگی داشت،پشتم ایستاده بود.اوخنجری در دستانش بودو لبخندی موزیانه برلب داشت.
آن صفحه از روزنامه بررویِ میز قرار گرفت و روزنامهی دیگری روبروی دیدگانم قرار دادهشد.تصویرِبزرگی از آن موجودِ عجیب درحالی که درقفسی محبوس بود،به چشم میخورد و بربالای تصویر نوشته شدهبود:”هاکارا،به زندانِ سیاهچالههای فراموشی انتقال پیدا میکند.در زمانیکه درصدد به چنگ آوردنِ گویِ شتابنده بود،دستگیر شد.” و سپس تصویرِمردِ کوچکاندامی که کلاهگیسِ نقرهای مجعدی تا زیرِ گوشهایش کشیده شدهبود و روی گوشش نیز یک قلم پر به چشم میخورد،دیده میشد.کنارِتصویر نوشته شدهبود:”قاضی ارسینل،درصحبتهایش به این نکته اذعان داشت که ما درصورت لزوم از باستانشناس به همراهِ گوی بهره خواهیم برد.”
ذهنم مغشوش شدهبود.
باخود گفتم:”آخر چه ارتباطی بین اینها وجود دارد؟آن موجودِعجیب داخلِعکس و آن گوی.”
گیج و مبهوت شدهبودم.
قلمِپری را که هنگامِ آوازخواندن آناشل در دستانم قرار داشت،از دستانم رهاشد و بربالای سرم قرار گرفت. من به آن خیره شدم. سرم تیر میکشید.قلمِپر مشتعل به شعلههایی آبیرنگ شد و صحنهای همچون پردهی سینما جلوی چشمانم رژه رفت.تصویرِخود را در غاری مشاهده کردم که قندیلهایی سرخگون برسقفش آویزان بود. گویی فیلمی را با دورِتند نمایش میدادند.من کنار صندوقچهی بزرگی ایستاده بودم. موجودی عجیب پشتِ سرم ایستاده بود. او خندهای موزیانه برلب داشت. با خنجری که در دستانش بود،ضرباتی برپهلویم وارد کرد و از داخلِ صندوقچه، گویی زمردین را برداشت.من نقشِ زمین شده و غرق در خون بودم.ناگهان موجوداتی عجیب که بالاتنهای همچون اسب و پایین تنهی شان شبیه انسان بود و موهای سپید و بلندی برروی شانههایشان پراکندهبود،واردِ غار شدند.لحظه ای روی موجوداتی که شبیه اسب بودند،فیلم متوقف شد و به حالت زیرنویس نوشتهشد:”الگاتیورنها” .سپس دوباره صحنهی فیلم به حالت اول بازگشت.آنها با آن موجود عجیب که حال میدانستم نامش هاکاراست،مبارزه کردند.هاکارا توانستهبود،چند تن از آنها را به هلاکت برساند.سرانجام یکی از الگاتیورنها ، چوبدستی که در دستش قرار داشت،درمقابلِ چشمانِ وحشتزدهی هاکارا قرار داد. هاکارا که هراس در چشمانش نمایان بود ، گویِبلورین از دستش رها شد و در مقابلِ پای یکی از الگاتیورنها قرار گرفت. سپس صحنهی زندانی شدن هاکارا نمایان شد.الگاتیورنها،مرا به مکانی که شباهتِ زیادی به یک معبد داشت،منتقل کردند.
من برروی تختی دراز کشیدهبودم. شخصی که چشمانی ورقلمبیده وسبیل بزرگ نقرهای همانند شیرماهی داشت،با سرنگی که مایعی خاکستری در آن شناور بود، به من نزدیک میشد و آن را به من تزریق میکرد.گاهیاوقات نیز درحالیکه بطری استوانهای شکلی را در دستانش حملمیکرد و حبابهایی ستارهای شکل برروی مایع تشکیل شده بود،محتوی داخلِ بطری را در دهانم سرازیر میکرد.مغزم در تبوتاب بود.پس از چندثانیه خود را در حیاطِ خانهای دیدم.نوری سرخرنگ از فراز آسمان برزمین میتابید. لرزشهای شدیدی را در زیرِپاهایم متوجه شدم. زمین شکاف برداشت و من درقعر سیاهچالهای وسیع و تاریک گرفتار شدم.
حرکت روز و شب،ماه و ستارگان و طلوعِ و غروبِخورشید در مقابلِ چشمانم رژه میرفت.ناگهان پسرِسیاه و قدبلندی با گونههای برجسته و چشمانِدراز و افتاده و موهایی سیممانند را دیدم،که کنارم نشستهبود.به نظر میرسید که بدنش از جنس چوب باشد. تصور کردم مشغول گفتگو با من است، اما صدایی از دهانش خارج نمیشد.حال من برروی صندلی روبروی آناشل نشستهام.همهی آنها برایم همانند تصاویری محو و لرزان بود.پسرِسیاه چهره کنارم ایستاده بود و گردنبند و انگشتری را که در کفِ دستانش ، قرار داشت،مقابلم گرفته بود.او خندهی سردی برلب نشاندهبود.
آناشل:”خب این گردنبند و انگشتر را ازش بگیر.”
-:”چرا؟اینا چی هستن؟من هنوز گیجم.”
+:” کمکم متوجه همهچیز میشی.چون ما باعصای ذهنپاککن کاری کردیم که ذهنت پاک بشه.با استفاده از گردنبند نقلِمکان،وقتی تو سنگِآبی وسطِگردنبند را لمس کنی،یک درِ نورانیِآبی رنگ مقابلت ظاهر میشه. بااستفاده از اون،میتونی وارد دنیای خودت بشی.فقط یادت باشه که باید همیشه همراهت باشه،اگر گُمش کنی یا همراهت نباشه از دنیایِ ما به دنیای خودت و از دنیای خودت به دنیای ما نمیتونی وارد بشی.این انگشتر نامرئی هم وقتی داخلِ انگشتت قرار بگیره،در انگشتت نامرئی میشه و کسی هم قادر به دیدنش نیست و تو هروقت لمسش کنی،نامرئی میشی.یادت باشه این دو رو هیچ وقت از خودت دور نکنی.
خب حالا بهتره از اینجا به بعدش رو هم گوش بدی. در اون غار تو توسط هاکارا زخمهای شدیدی برداشتی وخنجرش آلوده به مادهای زهرآگین بود. احتمال مرگت وجودداشت. ایسانل،همون شخصی که به تو یه چیزایی تزریق میکرد و معجونهایی به تو میخوراند،باعث شد بدنت بازسازی بشه. اما در عوض تو دارای نیروهایی فراطبیعی شدی.تو اینها رو یادت نمیاد چون با عصای ذهنپاککن ذهنت رو پاک کردیم.باید در سرزمینمان شخصی که از جنسِ ما نبود با نیروهای اهریمنی میجنگید و انتخابِ ما تو بودی. وقتی تو در معبد با مرگ دستو پنجه نرم میکردی ،ما این تصمیم را گرفتیم.گوی بلورینِ شتابنده نیز کارکردش به این صورته که قابلیت ذهنخوانی دارد و تو را به هر موجودی تبدیل میکند و هرچه در ذهنت است را محقق میکنه و از طریق اون میتونی در دو مکان باشی.از آنسو موجودات اهریمنی پی به وجودِ تو …
دیگر صدایِ آناشل را نمیشنیدم.فقط حرکتِ لبهایش را میدیدم. نمیتوانستم باور کنم که من هیچ چیزی از گذشته را نمیتوانم به یاد بیاورم.
اصلاً من کی بودم؟ من چیزی از گذشتهی خود در ذهن نداشتم و همهی اینها دراثر آن حادثه بهوجود آمده بود.
من از روی صندلی برخاستم و قصد داشتم از آن دنیا دورشوم. سه یا چهار قدم بیشتر برنداشته بودم که آناشل مرا صدا زد و گفت:” میدونم شنیدن این حرفها برات خیلی سخت بود. اما این رو هم بدون که “مورزانی ” ارباب سرزمینِ وحشت،همانطور که سعی در تسخیر دنیای ما داره،بعد از اون،نوبت به دنیای شما میرسه.اون میتونه ذهن و روحتون رو تسخیر کنه وتنها کسی که میتونه در مقابلش مبارزه کنه،کسی هست که از جنسِ ما نباشه.”
اما هیچکدام از آن حرف ها بررویِ من تأثیری نداشت. سنگِ آبی که در مرکز گردنبند قرار داشت،لمس کردم. ناگهان درِ نورانی و آبی رنگی مقابل دیدگانم قرار گرفت. دستم را سمتش دراز کردم. عرقِ سردی بدنم را فراگرفته بود و درهمان لحظه شعلههای سردی که در اطراف درب نورانی قرار داشت،مرا بسوی خود کشاندند.پیرامونم را دوائری نورانی و رنگارنگ دربرگرفته بودند . گرما و سرما در هم آمیخته شدهبودند.احساس کردم درقعراقیانوسی بیانتها دستو پامیزنم،حبابهایی ستارهای و مدور اطرافم را احاطه کردهبودند. تمام آنچیزهایی که بهواسطهی قلمِ پرِ آتشین در فضای ذهنیم نقش بسته بود ، در حبابها مشاهده میکردم. احساس خفگی میکردم.
سروصدایی را اطرافم میشنیدم. صدای داد و فریاد از گوشه و کنار به گوشم میرسید.
من کنار ساختمانی بلند ایستادهبودم. تعدادی از افراد که لباسهایی نظامی برتن داشتند و سلاحهایی را نیز در دستانشان حمل میکردند،افراد را مجبور میکردند که وارد ماشین نظامی غولپیکری شوند.افرادی نیز که مقاومت میکردند، توسط سلاحی که در دستِ نظامیان قرار داشت ،شخصِمخالف را مورد هدف قرار میدادند و او را تبدیل به تلی از خاکستر می کردند. گیاهانِ غولپیکری در اطرافم مشاهده کردم. آنها پاهای ریشهمانندشان را از زمین بلند میکردند و بروی عابران و وسایل نقلیه قرار میدادند. دودهایی خاکستری در اطرافم مشاهده کردم.
برهرطرف نظاره میکردم، جزدود و وحشتِ عابران چیز دیگری نمیدیدم.فضای اطرافم در ورطهی نابودی قرار داشت.
صدای شخصی را از پشتِسرم شنیدم.
+:”هورسانا،این تویی؟”
من چشمانم حیرت زدهام را به او دوختم ،او را خطاب قرار دادم و گفتم:”من شما را نمیشناسم.”
+:”من ویلیام هستم.ممکنه تو یادت نیاد،اما من همه چیز یادم میاد. اون یه مدت که در بیمارستانم بستری بودی، بین همهی بیماران تورو خوب یادمه. تو نقاشی های عجیبی میکشیدی و همیشه تو اتاقت میموندی.تو یک باستانشناس بودی که بعد از اینکه وارد یک غار شدی رفتارت تغییر کرد.ما همه فکر میکردیم تو دیوانه شدی. هیچ دارویی روی تو تأثیری نداشت.همش میگفتی باید شهر را خالی کنیم. همه مسخرت میکردن. حتی این چیزایی که شبیه گیاه میمونه رو تو در نقاشیهات ،یادمه که میکشیدی.یه سری چیزای مات و تیره میکشیدی،تو یه جنگل یا معبد و صورتکهایی که شبیه انسان نبودند.روی دیوارهای اتاقت پُر بود از نقاشیهایی از یک جنگل تاریک وپُر از آتش و دود.
ما تو اتاقت دوربین کار گذاشته بودیم. توحتی شبها هم نمیخوابیدی و بیشتر اوقات نقاشی میکشیدی. اونهم نقاشیهایی نامفهوم. اما یه شب ناپدید شدی. هیچ اثری ازت پیدا نشد.دوربینها رو هم چک کردیم.دیدیم یه نفر شبیه خودت در اتاق کنارتو ایستاده بود وتو هم در اون لحظه روی تخت برای اولین بار خواب بودی. سپس دوربین بدونِ هیچ دلیلی از کار اُفتاد.”
ناگهان گیاه غولپیکری که در چند قدمیمان قرار داشت، برگهای سبزینهاش را در هوا تکان داد،سپس غنچههایش را گشود.از داخلِ غنچههایش گردههایی خارج شد و سپس آنها تبدیل به حشرههایی سیاه و غولپیکرشدند و بسوی جمعیت هراسان پرواز کردند.آنها به هرشخص که میرسیدند.زبانهای نیزهمانندشان را در بدنشان فرو میکردند و آنها را روی بالهایشان قرار میدادندو بسوی گیاهِ غول پیکر پرواز میکردند.گیاه غولپیکر نیز دهان بزرگ غنچه مانندش را میگشود و آنها را میبلعید. گویی از انسانها تغذیه میکرد.او برگهایش را به هرسو میکشاند و ضرباتی را به عابران و وسایلنقلیه وارد میکرد.ضرباتش ساختمانهای عظیم را درهم مینوردید و متلاشی مینمود.
صدایی در ذهنم میشنیدم:”یه موقعی فرا میرسه که دنیای ما و شما یکی میشه و زمانی که مابترسیم و باهم متحد نباشیم همه چیز نابود میشه.”
ناخواسته دستم را بهسوی گردنبند بردم و سنگِوسطِ گردنبند را لمس کردم. درِآبی رنگ مرا درخود فرو برد و ظرفِ چنددقیقه خود را در اتاقی که از هرطرف با کتابهایی معلق و قلمهایِ پرِ آتشین احاطه شدهبود،مشاهده کردم.به نظرمیرسید،اتاق سقفی ندارد و ابرها و ستارگان سقف را پوشاندهاند. هوای اتاق نمناک بود و عرق سردی آمیخته به گرما برسرورویم سرازیر شده بود.
+:”فکر کنم تصمیمت عوض شد.چقدر زود اومدی.”
روبرگرداندم .آناشل درحالیکه بررویِ سیمرغی زرین نشسته بود،به من چشم دوختهبود. کتابی نیز دردستانش بود که برروی جلدش تصاویری متحرک و لرزان نقاشی شده بود.
آخرین دیدگاهها