در خیابان گام برمیداشتم. پسرکی حدوداً چهارده یا پانزده ساله با ابروانی بههم پیوسته و چشمان و موهایی مجعد و مشکی درحالیکه کوبهای در دستانش داشت،برآن مینواخت و از کنار عابران عبور میکرد.
دختری با چشمانی خمار به رنگِ عسلی اما تلخی در نگاهش موج میزد، با قدحی در دستانش حضورِ حاضران را میطلبید و من در گوشهی یک پُل چوبی ایستاده بودم. همه جا را مه فرا گرفته بود و پُلِ چوبی تکان میخورد. صدای زوزهی باد را میشنیدم. عابران لحظهای آشکار و ثانیهای دیگر نهان میشدند و در مه فرو میرفتند.
آسمان و زمین به یکدیگر نزدیک شدهبودند.صاعقه بر زمین برخورد میکرد و لرزهای برزمین اُفتاده بود.صدای خشخشِ برگها و طنینِ جویبار در گوشم پیچیده بود.
صدایِ بههم کوفتنِ پنجرهها به گوشم میرسید. اما هرچه سعی میکردم، نمیتوانستم فضایِ مقابلِ دیدگانم را ببینم.احساس کردم تمام دنیا در یک سپیدی مطلق فرو رفته است. روز و شب با هم در آمیخته بودند.
ناگهان با صدای تق و توق پنجرهها از خواب برخاستم.اینها کابوسهای شبانهام بودند.صدای نجوا مانندی در گوشم میپیچید که آمیخته به نعرهای لرزان ،خفیف و دردآلود بود.
من لبهی تخت نشستم.دردشدیدی در ستون فقراتم احساس میکردم.
سایهی شخصی را بالای سرم مشاهدهکردم.نورِ کمسویی از مهتابِ پشتِپنجره بر داخلِ اتاق میتابید.
نیکُلاس با چشمهای خاکستری و بیروحش سرتاپایم را وَرانداز کرد.او نگاهِ تحقیرآمیزی بر من کرد و سپس به من گفت:”چرا اینجوری به من زُل زدی؟فکر نکنم که…”
اما من اجازه ندادم صحبتش به اتمام برسد. نگاهم را از او گرفتم. دوبدوشامبر را دورِ خود پیچیدم ،پاهایم را از پتو بیرون کشیدم و با دردِ شدیدی که در سراسرِ بدنم احساس میکردم،از لبهی تخت برخاستم.
نیکُلاس:” کُجا میری؟”
-:”میخوام برم یه چیزی بخورم.”
نیکُلاس:”من میخوام بخوابم،سروصدایی بپا نکنی و من را از خواب بیدار نکنی.خیلی خستهام.”
تمایل به حرف زدن نداشتم.
نیکُلاس:” من مگه با تو نیستم؟”
صورتش در نورِکمسویِ اتاق منقبض شده بود.خشم در چشمانش آشکار بود. برپیشانیاش چین و شکنی اُفتادهبودو ابروانِ درهم کشیدهاش را بالا داده بود.
نیکُلاس:”چرا جواب نمیدی؟”
مُچ دستانم را در دستانش گرفت و آن را فشرد.آه از نهادم برخاست.
نیکُلاس:” فعلا حال و حوصله ندارم،فقط میخوام بخوابم. توهم بهتره از اتاقم بری بیرون تا بیشتر از این عصبانیم نکردی. زبونتم که قورت دادی.دیگه از حاضر جوابیهایی که اوایل میکردی،خبری نیست.البته خودم …”
سپس خمیازهای کشید و دستانم را رها کرد. آهی از روی آسودگی کشیدم.بدنم از کتکهای چندروزِ گذشته که به جانم اُفتاده بود،درد میکرد.بهسختی میتوانستم برخیزم و گام بردارم.
به سمتِ درِ اتاق رفتم و دستگیرهی در را پایین کشیدم و از اتاق خارج شدم.
وارد راهرویِ طویلی شدم. تابلویِ افراد مختلفی بالباسهایی فاخر بر دیوار آویزان بود. آینهی بزرگی کنار یکی از قابِعکسهایی که با نوارهایی طلایی تزیین شده بود،قرار داشت. کنارش ایستادم.بهواسطهی نورِ سفیدو درخشندهای که از بالای آینه بر آن میتابید،توانستم در چارچوبِ آینه خود را ببینم.زیرِ چشمانم کبود شده بود و خراشهایی کوچک برروی صورتم نمایان بود.پهلوهایم درد میکرد. سوزشِ شدیدی بر روی صورتم حس میکردم.
نسیم ملایمی صورتم را نوازش میکرد.
حدس زدم زمانی که نیکُلاس وارد پذیرایی شده است،فراموش کرده یکی از درها را ببندد.
از پلههای مفروش پایین رفتم. هرگامی که برمیداشتم بر پهلوهایم فشار وارد میکرد.در آن چندروزی که من از درد به خود میپیچیدم. نیکُلاس اجازه نداده بود،کسی پایش را داخلِ اتاقم بگذارد و من فقط با نوشیدن جُرعهای آب خود را سیراب میکردم.
آخرین دیدگاهها