- مرضیه عزیزم
دوران کودکیات را یادت میآید که چگونه بیدغدغه میخندیدی.مزرعههای شالیزار مادربزرگت را در ذهنت مرور کن که چگونه برروی جادهی باریکی که کنار قطعهبندیهای مزرعههای شالیزار مادربزرگت قرار داشت گام برمیداشتی.گاهی چشمانت را میبستی و راه میرفتی.گاهی نیز به این مسأله میاندیشیدی که نکند تعادلت را از دست بدهی و برزمین بخوری.اما هربار که زمین میخوردی برمیخاستی و به راهت ادامه میدادی.
وقتی به انتهای آن جادهی باریک میرسیدی. به منظرهی روبرویت نگاه میکردی،دور خودت میچرخیدی و مناظر اطرافت درمیان چشمهایت رفتوآمد میکردند.هوا را نفس میکشیدی. گلها را میبوییدی. رایحهی برنجهای سبزشده را استشمام میکردی.به صدای جویبار و آواز پرندگان گوش میدادی. دستی بر برگهای روی درختان میکشیدی.
مادربزرگت باغ بزرگی داشت که در آن سویِ رودخانه قرار داشت و تو باید از رودخانه میگذشتی تا خود را به باغ برسانی. گاهی اوقات نیز همان جا کنار رودخانه برروی سنگریزهها مینشستی و پایت را داخلِآبِسرد، قرار میدادی.
درختان اطراف رودخانه سایهای برروی آب زلال و شفافِ رودخانه میانداختند و نسیم ملایمی صورتت را نوازش میکرد.آبدوزکهایی را که بروی آبِ رودخانه راهمیرفتند و تو درخیالاتت تصور میکردی،آنها مشغول اسکیکردن بررویِآب هستند،را تماشا میکردی.سنجاقکهارا با بالهای رنگینکمانیشان میدیدی که دراطراف رودخانه پرواز میکردند و تعدادی از آنها را برروی شاخ و برگ درختان مشاهده میکردی.گاهی نیز دنبال آنها میدویدی تا یکی از آنها را به دستآوری،اما تو نمیتوانستی،زیرا آنها به سویِآسمان پرواز میکردند.
سپس لبههای پایین شلوارت را چندتا میزدی و داخلِآب گامهایی برمیداشتی و گاهی آب را با پاهایت بهاطراف پرتاب میکردی. سرت را خم میکردی تا ماهیهای ریزی را که داخلِآب جنبوجوش دارند را تماشا کنی.کندهی درختی بردیوارهی پایینی رودخانه تکیهداده بود که مقداری از آن داخلِآب فرو رفتهبود و تو زمانی که سرت را خم میکردی تا داخلِآب را ببینی، نمیتوانستی جز تاریکی چیزی ببینی. دوست داشتی بدانی در عمقِ آن چه خبراست؟ اما چون از عمقش اطلاعی نداشتی از آنجا دور میشدی و سپس به باغِمادربزرگت میرفتی.
باید از کناررودخانه میگذشتی تا خود را به باغ برسانی.درباغ انواع و اقسام درختِسیب،درختِبه،درختِانار،درختِگیلاس و سایر میوهها قرار داشت.همیشه دوست داشتی برروی درخت کوتاهِسیبی که در باغ قرار داشت ساعاتی بنشینی و به اطرافت خیرهشوی و مزارع ،باغهاو خانههای اطراف را از زیر چشمانت بگذرانی.به گلهی اسبهایی که در محوطهی خارج از باغ قرار داشتند،نگاهمیکردی.دوست داشتی نزد اسبها بروی و دستی بریالِشان بکشی،اما ترسی نهفته در تو وجودداشت که میترسیدی اینکار را امتحان کنی.
درمنزل مادربزرگت همه عادت داشتند،بعد از اینکه ناهار خوردند،چرت کوتاهی بزنند. اما تو هیچگاه دوست نداشتی بخوابی و دوست داشتی در دنیای کودکانهی خود پرسه بزنی.وقتی که همه میخوابیدند تو پاورچینپاورچین در را باز میکردی و به حیاط مادربزرگت میرفتی.پشتِحیاط مادربزرگت درخت سیببزرگی قرار داشت.سیب های درخت سبز،ترش و آبدار بودند. تو سیبی از شاخهی درخت جدا میکردی در زیر سایهی درخت مینشستی و برسیب، گاز بزرگی میزدی و آنرا میخوردی.
روزها درپیِهم گذشتند و تو قدمبهقدم گذر عمر را تماشاکردی.شاید هم متوجه گذرعمر نشدی. نمیدانی این روزها چگونه سپری شد.غزال گریزپایِ زمان باعجله دوید.
حال دوفرزند داری و سی دهه و اندی از عمرت سپری شد.بهگذشتهات که مینگری و به خاطراتِ شیرین کودکیات میاندیشی،لبخندی مسرت بخش برلبانت نقش میبندد. تو مجموعهای از ترسها،دلهرهها،شادیها و اتفاقات تلخ یا شیرین را در ذهنت مرور میکنی.گذشته چون برگ و باد از کنارِ چشمانت عبور کرده و در زمانِ حال بسر میبری و بسوی آیندهای که اطلاعی از آن نداری قدم میگذاری. آیندهای که تو برای خودت میسازی،نتیجهی تلاش امروزت خواهد بود.
حدود یکسال و اندی است که وارد دنیای نوشتن شدی،اوایل آن را جدی نمیگرفتی. اما حال چندماهی ست که برایت رنگ و جلوهی خاصی گرفته.اوایل افسوس میخوردی که چرا زمانت را هدر دادی و ارزش زمان را درک نکردی. اما حالا تمام عزمت را جزم کردی تا هدفمندتر حرکت کنی.
باخودت مهربان باش. برخودت سخت نگیر و برای آیندهی دوراز دسترس تشویش نداشتهباش.
آخرین دیدگاهها